یکی پیدا شده و چند وقتی هست که وبلاگ را ورق می زند ، و هر بار که برای مطلبی کامنت درج می کند می روم و همان پست را خودم هم می خوانم و بعد از یک عمر خودخوری حالا افتاده ام به خودخوانی !! جالبی داستان اینجاست که گاهی دوست دارم برای نوشته ی خودم کامنت هم بگذارم !! و اما حکایت کمی مرتبط ...
استاد شهریار اواخر عمرش کمی زیادی قات می زد ، البته با توجه به دورانی که سپری کرده بود باید منصفانه نگاه کرد و گفت همینکه اسم خودش را از یاد نبرده بود خیلی بود !!! والاتر و برتر از هنر شعر گفتن بیادسپاری آن است !! آنهم برای کسی با این حجم از شعر سرایی ...
یک حکایتی از طریق یکی از دوستان استاد ، بعد از زمان مرگش ، چاپ شد با این توصیف که استاد یک مدتی پیش این رفیقش مهمان بود و روزی در ماشین داشتند می رفتند و دوست استاد یک کاست گذاشته بود که شعرهای استاد را با صدای آقای فردی پخش می کرد ، این آقای فردی اشعار استاد شهریار را کمی احساساتی تر از خودش می خواند !!! خلاصه اینکه استاد که محو گوش دادن به اشعار بود ، از دوست اش می پرسد که عجب شعرهایی ، اینها از کی هستند !!؟
===
یک پرنده ای که نه گنجشک است و نه بلبل ، دارد روی یکی از درختان برای خودش لانه سازی می کند ، دو روز بود نگاه می کردم و امروز بسلامت جهیزیه را هم آوردند ... با خودم فکر کردم خدا اگر به حیوانات عقل نداده ولی باندازه ی معاششان هوش داده است و استفاده ای که برخی از آنها از بهره ی هوشی شان می کنند بمراتب از خیلی ها که علاوه بر بهره ی هوشی ( بنظر خودشان بالا ! ) ، عقل کل هم هستند ، بهتر است !! برای ششماه زندگی ، یک لانه باندازه ی همان رفع نیاز کافی شان است و آن وقت یک عده که کم هم نیستند ، برای چند سال زندگی چه ریخت و پاشی که نمی کنند و از چه راههایی برای خودشان مالی که بدردشان نخواهد خورد جمع می کنند ... حالا بگذریم که این بلبل با این صدایش سر صبحی یک حالی می دهد که قابل توصیف نیست و آنوقت اینها چی ... !؟!؟!؟!؟!
پس دادو بدرود و فاتحه
ممنون از حضورتون بسیار خوشحالم کردید جناب دادو برقرار باشید(گـــــــل)