امروز باید می رفتم سراغ گربه ها ، 12 و 13 که کارخانه نبود و لابد حوصله شان سر رفته بود ، از 5فروردین بعضی از همکاران تعمیراتی در کارخانه بودند و برای همین کم و بیش چیزی به آنها می رسید ، هر چند یک روز در میان من هم سری به کارخانه می زدم ...
به یمن سیزده بدر تقریبا تمام مرغ فروشی ها خالی بودند و از سر کوچه تا نزدیکی های کارخانه به هر کجا سر زدیم یا بسته بود و یا چیزی نداشت ... بعضی ها حال خانه نشستن و با اهل و عیال بودن را ندارند و اگر کاری هم نداشته باشند ترجیح می دهند بیایند و مغازه را باز بکنند و با همسایه ی بغلی حرف بزنند تا با زن و بچه شان !! وقتی هم دلیل اش را بپرسی می گویند بچه های این دور و زمانه را کمتر ببینی بهتر است !! و این در حالی ست که همین کار باعث می شود تا هر چه بیشتر بین آنها فاصله بیافتد ، اختلاف فاحش هم بعضی وقت ها مانند سیزده بدر رسما توی چشم می زند ... خانواده دور هم به ددر می روند و تیپ و قیافه ی هیچکدام با هم نمی خواند ؛ مخصوصا پدر خانواده !!
خلاصه اینکه یکی را پیدا کردم که باز بود و دو نفری هم داخل بودند ، آن هم چیزی نداشت و تنها چند بسته ران مرغ و ... که نه بخاطر قیمت که خوبیت ندارد آنها را ببرم و بدهم گربه ها بخورند ، فردا بدعادت می شوند و می گویند برویم " لاله پارک " برایمان پالتو پوست پلنگ بخر !!!!
چند تا بسته هم بغل ترازو داشت که در جواب من گفت : " اینها گوشت گردن مرغ هستند " و منهم خواستم تا یک کیلویی بدهد تا ببرم برای گربه ها !! با تعجب به من نگاه کرد و گفت : " اینها را برای کباب کردن می برند !! " گفتم : " بعد از کباب کردن مگر نمی خورند !؟ " گفت : " بعله ... " گفتم : " خب ... گربه های من همان کار را می کنند ، البته قبل از کباب کردن ، زحمت تمیز کردن سیخ هم برای من می ماند !! " زیرچشمی نگاهی کرد و در حالیکه توی یک نایلون دیگر می ریخت به من گفت : " اینها کیلویی 7000تومن است !! " گفتم : " مهم نیست ، البته شهر صاحاب هم که ندارد ، بخاطر سیزده بدر بال مرغ را فروخته اید 11هزار تومن !! خود مرغ را زده اید 5700 و همه جای مرغ را گرانتر می دهید !!! " یک بسته هم اسکلت مرغ بود که آنها را هم برداشتم و بطرف کارخانه راه افتادم ...
دم در کارخانه سه تا سگ زیر سایه خوابیده بودند ، البته نه استراحت از سر سیری ، بلکه شاید از ضعف و بیحالی !! سه تکه اسکلت بزرگ مرغ از نایلون بیرون آورده و برای هر کدام دادم و وقتی وارد کارخانه می شدم صدای شکسته شدن استخوان ها در زیر دندان هایشان می آمد ...
داخل کارخانه با یک سوت گربه ها را جمع کردم و حساب یاز آنها پذیرایی کردم ؛ تعطیلات دارد تمام می شود و روزگارشان از این رو به آن رو می شود ، و قد راین روزهای تعطیل را خواهند دانست ، یک روز در میان سنگدان و لاشه مرغ می خوردند و از روز شنبه باید برای خوردن نان و پنیر میو بکنند !! برای هر کدام هم یک تکه اسکلت مرغ دادم و هر کدام یکی را به دندان گرفته و زود فرار می کرد تا در یک گوشه ای با آن سرگرم باشد ...
===
سیزده بدر را خانه بودم ... طرف ظهر از خانه زدم بیرون و خیابان ها همگی خلوت بودند ، سر راهم چند فقره عکس گرفتم و بعد قرار شد بروم خانه ی دوستم که کارگاهش هم می باشد ، تقریبااز این سو به آن سوی شهر ... به گمانم یک و نیم ساعتی در راه بودم !!
شرقی ترین قسمت بازار سنتی تبریز ؛ بازارچه ی رنگین ( رهلی بازار ! ) و در انتهای بازار مسجد کبود
نمای شمالی برج ابریشم در میدان جدید " عتیق " !!
نمای جنوبی برج ابریشم
چند تا عکس هم گرفتم ، ولی نه با نوکیا ، بلکه با هوآوی !!
بعد از ظهر در کار تمیزکاری و راه اندازی دستگاهها بودیم و تا آمدیم استارت بزنیم ساعت 20 شده بود و یک فقره تست زدیم و شد ساعت 21 ، بعد دوستان دیگر آمدند و دورهم یک شام مفصل و ساده خوردیم و تا سری به حرمسرای سلطان حسین !! بزنیم ساعت از نصف شب گذشته بود و وقتی به خانه رسیدم ساعت از یک بامداد هم گذشته بود !!!
سلام
عکس بازار اصلا دیده نمی شود ...
برنامه روز پانزدهم ؟
عجب حرمسرایی !!
سلام ؛ عکس شناسایی بازار نیست که ، اگر قبلا دیده باشی اینجا می توانی فقط حس اش بکنی !!

پانزدهم سی یو !! ( see you )
سینمای فاخر ترکیه کلی برای حرمسرای سلطان مایه گذاشته است !!