خرید عیدی ...

پریروز که عیدی دختر برادرم را دادم ، اخم های برادرزاده های پسر رفت توی هم !! البته قرار بود برای آنها هم عیدی فرهنگی بدهم ، ولی اتفاقاتی پیش آمد و کادوی آنها را به دیگران بخشیدم ...

 

 

برای همین قرار شد که امروز ( یعنی دیروز ) باتفاق هم برویم بیرون و بایشان چیزی از بابت عیدی بگیرم ... چقدر هم زود یادشان افتاد که مرکز خریدی بنام " لاله پارک " را برای این کارها ساخته اند !!

ساعت 11 به خانه شان زنگ زدم که اگر تا ساعت 12 خودشان را به خانه ی ما برسانند به " لاله پارک " خواهم رفت وگرنه عصر آنجا خیلی شلوغ می شود ؛ بلافاصله برادر زاده کوچکتر دست و رویش را نَشُسته د خانه ما حاضر شد و کمی بعد برادر زاده بزرگ بهمراه خواهرش آمد ، قرار نبود آنها را ببریم ولی چون در جامعه ی ما به خانم ها خیلی ظلم می شود برای همین مجبور شدیم آنها را هم همراه خودمان ببریم ، با اینکه برادرم در خانه ی ما بود و بچه هایش را خودش آورده بود با اینحال زنگ زدم و آژانس آمد ...

باتفاق هم رفتیم " لاله پارک ، قرارمان این بود که هر نفر یک انتخاب معقول بکند و شلوغ هم نکند ... همان جلوی در دختر برادر بزرگ به من می گوید : عمو ... برای امروز یک میلیون کنار گذاشته ای !؟ !! " ... ما چه بچه های براهی بودیم و اینها دیگر کی هستند !!؟

خلاصه اینکه رفتیم وارد مجتمع شدیم و از همان ابتدا همه چیز را پسند کردند آنهم از هر فروشگاهی چند قلم !! منهم کاری نداشتم و قرار بود اول از همه به کلیه فوشگاهها سر بزنیم و بعد موقع خارج شدن از آنجا خرید بکنیم که بیخود با خودمان وسایل اینطرف و آنطرف نبریم !!!

یک " لاله پارک " بود و صدای عمو که از هر طرف می آمد ، کمی که گذشت همگی گفتند که صبحانه نخورده اند و بهتر است اول ناهار بخوریم و بعد بگردیم ...

باتفاق به طبقه فوقانی رفتیم و دورهمی یک بخور بخوری راه انداختیم که چه شود ...

.

بعد از آن یکی از طبقات را قدم زدیم و فروشگاهها را دید زدیم ، از هیچ فروشگاهی بدون نگاه کردن رد نمی شدند ، حالا فرقی نمی کرد که لباس زنانه باشد ، مردانه باشد ، وسایل خانگی باشد یا جواهرفروش !! ماشالا از هر کدام هم چیزی پسند می کردند ، کم کم پاهای آنها خسته شده بود و گوش های من !! ولی من برنامه ی خودم را داشتم و همه جا را دید زدیم ...

بعد تصمیم گرفتند که بروند شهربازی و کمی شلوغ کاری بکنند ، یک ساعتی هم در شهربازی آنجا بودیم و هر کدام چند جا بازی کردند ، خیلی هم حساب خودشان را داشتند ، یک طرف کشی شده بود بین پسرها و دخترها که ... عمو ما دو تا بازی کرده ایم و آنها سه تا !! وسایل های که آنها بازی کردند چند بود و مال ما چند !!؟ محبت هم چیزی نیست که بتوان در آن مساوات را رعایت کرد !! هرکسی جایگاه خودش را دارد !!

به زور آنها را از آنجا کشیدم بیرون و رفتیم طبقات پائین و بعد که کل ساختمان را الک فلک کردیم ، نوبت خرید شد ، برای همین سوار پله برقی ها تا طبقه فوقانی رفتیم و دوباره سالن ها را دور زدیم تا هر کس هر چیزی می خواهد بردارد که معطل نشویم ...

با اینکه همه را دوباره مرور کردیم ولی در نهایت همه ی خرید ها به Lescon ختم شد ... یک لباس ورزشی برای برادر زاده ی کوچک و دو جفت کفش برای هر کدام از دخترها ، چون بار اول آنها را پسند کرده بودند خرید و پرداخت ها بیشتر از 5دقیقه طول نکشید ...

ماند برادرزاده ی بزرگ که در مرکز خریدی به آن بزرگی چیزی پسند نکرد ، البته زیرچشمی نگاهی به ماشین فوردی که آنجا گذاشته بودند داشت ... ناقابل 35000$ زده بودند و پول خرد نداشتیم والا آن را هم برای او می خریدیم !!! یک تک کت هم دیدم که فوق العاده بود و بدجوری توی مخم کار کرده بود ولی نگهداشتم تا باتفاق دوستان بروم و آن را بخرم ... برادرزاده بزرگ هم می گفت : " حالا که چیزی پسند نکرده شماره کارتش را می دهد تا عیدی اش را بزنم به حسابش !!! "

من چند بار به این مجتمع آمده ام ، همیشه مردم دربررسی قیمت ها یک صفر را کم می بینند ولی هرگز اتفاق نیافتاده که یک صفر بیشتر ببینند ؛ مثلا 320هزار تومان را 32هزار تومان می بینند ولی نشده که بشنوم یا ببینم که کسی 32هزار را اشتباها 320هزار ببیند !!!!

بعد از 4ساعت پیاده روی و چشم چرانی ، همه شان را خسته و کوفته به خانه آوردم تا حساب کار دستشان باشد که با عمو به خرید رفتن از این برنامه ها زیاد دارد