یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ماجراهای دوربین ملوکانه ...


یکی از وسایلی که در تاریخ برای خودش جایگاه ملوکانه یافته است ، دوربین شاه عباس کبیر بوده ... حالا این دوربین از کجا آمده بود ربطی به بحث ما ندارد ولی معلوم است مگاپیکسل اش خیلی بالا بوده و حکایات مرتبط با این دوربین ملوکانه نشان می دهد شباهت نزدیکی با دوربینی داشت که مراسم سوگند اوباما را با آن عکاسی کرده بودند !!!

 

 

اگر داستان های فارسی با عبارت " یکی بود ، یکی نبود... " شروع می شود ، داستان های مدل مادربزرگی ترکی و همچنین نقل و قول های پاکرسی با عبارت " گونللرین بیر گونونده ، شاه عاباسین دوربونونده ... " ( روزی از روزها ، توی دوربین شاه عباس ... ) و شهرت فراگیر این دوربین بقدری است که در شاهکار حیدربابا ، شهریار هم آن را در یکی از ابیاتش ماندگار کرده است ؛


شاه عاباسین دوربـونی یادش بخیر

خشکنابین خوش گونی یادش بخیر


" دوربین شاه عباس ( منظور داستان های دوربین ملوکانه ! ) یادش بخیر و روزگار خوشی که در روستای خشکناب ( زادگاه شاعر ) گذشت یادش بخیر "


===


فعلا تا چهاردهم اسفند تنور انتخابات شورا گرم گرم است و هر روز گرمتر هم می شود ، کم کم حرفها از تعارف روزمره به شعار وارد شده و کاندیداها گاه فراتر از وسعی که دارند وعده و وعید می دهند ... یکی از همکارها هم مثل خیلی های دیگر هر کدام را می بیند به او قول می دهد که رای اش برای او خواهد بود و به این ترتیب بازار محبت های دروغین و تعارفات شاه عبدالعظیمی هم گرم است ... این همکار ما بدلیل مسایل متفرقه ای که دارد بعد از ناهار ویلان و سرگردان می ماند و فعلا از بازارگرمی انتخابات استفاده کرده برای خوردن چایی به اتاق ما می آید و تقریبا تمام وقتی که حضور دارد پشت تریبون است و چون مایه مسرت و دلخوشی ما می شود فعلا کاری با او نداریم ...


در چند روز اخیر که دیگر از خالی بندی ها روزانه نمی تواند وقت را پر بکند افتاده است به نقل روزانه حکایت و هر روز یک حکایت از ماجراهای دوربین عباسی می گوید ... غالب این حکایات مسایل اجتماعی و پر نیش و کنایه است و برای همین دوربین همایونی بنوعی چشم انداز معیشتی مردم روزگار می باشد ...


« شاه عباس در ایوان نشسته بود که صدای بچه ای که داشت گله را به صحرا می برد شنید ، پسر بچه در حالی که با چوبدستی اش به حیوانات اشاره می کرد با لفظ محترمانه ای آنها را مورد خطاب قرار می داد ؛ " عزیزم برو ... " ، " فدایت شوم بفرما ... " ، " لطف کن از اینطرف ... " و ....... شاه عباس خیلی تعجب می کند و یکی از نگهبان ها را می فرستد که برو و پسربچه را پیش من بیاور .


پسر که نه کاخ دیده بود و نه شاه ، با ترس و لرز پیش می آید و منتظر که شاه چه خواهد گفت ؛ شاه عباس رو به او کرده می پرسد : " شنیدم که با گاوها و حیوانات با لفظ محترمانه حرف می زدی ، این دیگر چه کاری هست که می کنی !؟ " پسر بچه در جواب می گوید : " در خانه ی ما رسم است که از کودکی سعی می کنیم با این الفاظ کار بکنیم تا وقتی بزرگ می شویم ملکه ی ذهنمان شود و همیشه با نزاکت و ادب با دیگران حرف بزنیم ... " شاه را این جواب خوش می آید و مقداری طلا به او جائزه می دهد و او را روانه می کند ... "


دم در کاخ پیرمردی می بیند که پسربچه با یک دامن طلا دارد از کاخ بیرون می آید برای همین از او ماجرا را می پرسد و پسر نیز ماوقع را شرح می دهد و به راه خودش می رود ، پیرمرد طماع بفکر فرو رفته و برای خودش نقشه ای می کشد ...


فردای آن روز پیرمرد تعدادی گاو و الاغ و ... جلویش انداخته و از زیر ایوان شاهی گذشت ، از شانس بدش شاه در ایوان نبود و برای همین پیرمرد صدایش را بلند کرده و داد می زد " عزیزم برو ... " ، " فدایت شوم بفرما ... " ، " لطف کن از اینطرف ... " و .......


شاه که در اندرونی مشغول بود ، صدای فریاد را شنیده و با خود می گوید : " تحولی عظیم رخ داده و من بیخبرم ، ملت سطح فرهنگشان بالا رفته است و ... " نگهبان می فرستد و پیرمرد را بحضورش می آورند ، می بیند پیرمردی پا به گور و هشتاد سال از زندگی پاس کرده را پیش اش حاضر کردند ، برای همین با تعجب از او می پرسد : " شنیدم که با گاوها و حیوانات با لفظ محترمانه حرف می زدی ، این دیگر چه روشی هست که به آن عمل می کنی !؟ " پیرمرد کمی لوس بازی درآورده و در جواب می گوید : " در خانواده ی ما رسم است که از کودکی سعی می کنیم با این الفاظ کار بکنیم تا وقتی بزرگ می شویم ملکه ی ذهنمان شود و همیشه با نزاکت و ادب با دیگران حرف بزنیم ... "


شاه عباس نگاهی به وزیر کرده و زیرچشمی اشاره ای به غلام می کند و غلام از پشت ضربه ای به پس کله ی پیرمرد می کوبد ... شتللللللق !! شاه به پیرمرد می گوید : " پدر سوخته هشتاد سال است یاد نگرفته ای و تازه داری روی گاو و خر تمرین می کنی که ملکه ی ذهنت شود ، برای کدام آینده !؟!؟ " »

 

نظرات 1 + ارسال نظر
اکرم دوشنبه 7 آذر 1401 ساعت 11:44

سلام داستان شاه عباس خیلی خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد