خستگی گردنگیر ...

روزگار برای هر روز آدم بازی خاصی دارد ... شنبه باتفاق همکاران رفته بودم فوتبال و جای بسی خوشحالی بود که بدون مصدومیت از زمین بیرون آمده بودم ، یکشنبه بدلیل اینکه وقفه های فوتبالیم زیاد می شود کمی از ناحیه مچ پا می لنگیدم و چیز ناجوری نبود ... 

دیشب که به خانه برگشتم ، به فرموده مادر دوباره شال و کلاه کردم برای بردن چند قلم وسایل برای یکی از فوامیل که خانه شان چند صدمتری پائین تر از خانه ی ما می باشد ... هوا واقعا سرد بود و بقول رفیقی مثل اینکه داستان ختم به خیر شدن دنیا و رسیدن عصر یخبندان و ... با کمی اشتباه محاسباتی امسال واقع خواهد شد !! سر راه بازگشت ، از داخل کوچه ها می آمدم تا اگر تغییراتی در ساخت و سازها رخ داده است ببینم ، گاهی اوقات وقفه ی چند ساله باعث می شود تا محله ای بچشم آدم بیگانه بیاید !! یک سواری هم داشت هی گاز می داد تا از روی یخ های داخل کوچه راهش را ادامه بدهد که آدم خوبی بود و عینهو امداد غیبی سر رسیده و ماشین را چند متری هل دادم تا به راهش ادامه داد !! 

موقع خواب احساس می کردم که ماهیچه های گلویم درد می کند و چون سوزشی در گلو نداشتم فکر کردم شاید از کوفتگی ناشی از بازی فوتبال باشد ... این اتفاق گذرا نبود و صبح موقع بیدار شدن تبدیل به معضل شده بود . 

ظهر یکی دو ساعتی بیرون از خانه بودم ، برای یک کار بانکی از نوع سرپایی به خودپرداز مراجعه کرده و یک مسیری را زیر آفتاب راه رفتم ، از اول صبح آفتاب داشتیم ولی فرقی به سردی هوا نمی کرد !! دوست داشتم سری به بازار سنتی بزنم ، امروز اربعین بود و دستجات مذهبی در بازار مراسم داشتند ، هم زود بود و هم تا افکارم را سر و سامان بدهم به در خانه رسیده بودم ، تا بیایم دو قسمت داستان بنویسم سی قسمت در مغزم بازی می کنم ، بهرحال برای یافتن پازل های مناسب این تقلاها ناگزیر است !! 

طرف های عصر سه ماه اول سال 92 از پست های وبلاگ را به برنامه ی ورد انتقال دادم تا برای چاپ آماده بشود ، بلاگ اسکای یک ایراد بزرگ دارد و آن اینکه نسخه پشتیبان از وبلاگ ندارد و وقتی بپرد دیگر پریده است !! 

ظاهرا خبر دو سطر بیشتر نیست ولی حداقل 4ساعت وقت پای آن صرف شد .