یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شبگردی ها ...

  

دو روز است که یکی از گربه ها راه می افتد و دنبال من می آید ساختمان اداری ... امروز هم آمد و اتاقم را پیدا کرده و بدون تعارف وارد شد و همه جا را بررسی کرد ، از زیر میز تا بالای میز و حتی داخل زونکن های روی میز را هم از نظر نیانداخت ... من با یکی مشغول صحبت بودم و مدیرمان هم وارد شد و با دیدن گربه که آن طرف سرش را کرده بود توی زونکن پرسید : " این اینجا چکار می کند !؟ "  گفتم : " دنبال پرونده ی خودش می گردد !! " 

 

بعد که چیزی پیدا نکرد آمد و دور صندلی من می گشت و هی خودش را به پاهای من می زد و خیلی آرام می غرید ؛ همکارم پرسید : "  چی میگه ؟ " گفتم :" من جای او بودم این موقع فقط زیرلبی فحش می دادم !! " بعد از رفتن همکارم رفت زیر میز نشست و به کار کردن من نگاه کرد ، منهم یک عکسی ازش گرفتم !! بعضی ها بلدند چگونه خودشان را ماندگار بکنند ؛ با یک خاطره ، با یک عکس ، حتی با یک میوی بموقع !!!! 

 

 

 

 

 

=== 

 

بحث داغ کارخانه مسابقات فوتبال است ؛ یکی از همکاران کارگاه ما هم تیم داده است و  برای همین بحث های داغ فوتبالی همیشه دایر است ، از سه بازی که داشتند سه تا مساوی گرفته اند ؛ و سینه خیز دنبال بقیه تیم ها دارند بالا می روند ، حالا هم که مثل تیم ملی کارشان به اما و اگر کشیده است که اگر فلان تیم بخورد فلان می شود و اگر فلانی مساوی کند فلان ... من هم بخاطر اینکه هزینه خرید وسایل تیم را داده ام خواسته یا ناخواسته در برخی بحث ها شرکت داده می شوم !! در آخرین بازی دو گل تیم ما را داورها ندیده اند !! در دو رو زگذشته برخی اولی را گل می دانند و برخی دومی را ، جمع بندی نشان می دهد که گل های مشکوک ظاهرا آنقدر مشکوک بوده اند که کسی بالای آنها نمی تواند مطمئنا حرف بزند ، چون من خودم را اصلا قاتی این بحث ها نمی کنم ، بعضی ها وقتی به من می رسند پای فوتبال را وسط کشیده و می گویند : " شما چرا پیگیر نمی شوید !؟ حق تان را خوردند !!! "  

 

دیروز یکی از بازیکنان به من اس ام اس زده بود که " توپی که من زدم گل بود ولی ناداوری حق مان را ضایع کرد !! " در جوابش نوشتم : " قدیم که ما بجای دروازه آجر می گذاشتیم و گل کوچک بازی می کردیم ، یک مثلی داشتیم که می گفتیم در گل کوچک باید گل را از لای پای دروازه بان بزنی که کسی ( نه داور و نه کمک داور و نه تماشاچی و نه حریف !! ) حرفی برای گفتن نداشته باشد ... "   

=== 

 

عصر وقتی خانه رسیدم ، تماس گرفتند و باتفاق دوستان رفتیم ددر شهری ، دوری در شهر زده و خودمان را به گ لاله پارک " رساندیم ، هوای بیرون سرد بود و بهترین جا " لاله پارک " بود ... البته مرکز خرید برای من ضرر دارد ، ولی بهتر از سرماخوردگی است ... بدبختی اینکه همه چیز به چشمم زیبا و خوش می آمد !! سه سوت سه تا خرید کردم ولی برای حساب دادن سیصد سوت معطل شدم ، نرم افزار شبکه اشکال داشت و فاکتور دستی می دادند !! 

 

یک آقایی کنار دست من ایستاده بود و گفت : " اگر ما فاکتور نخواهیم چه !؟ " گفت : " حالا می گوئید ولی فردا برای پس دادن یا تعویض اگر بیاورید به مشکل برمی خورید !! " گفت : " نه من قول می دهم اگر مشکلی داشتم ، بجای امدن به اینجا بندازمش دور !! " هم از حس منفی خریدار و هم از حس منفی فروشنده تعجب کرده بودم !!! با این وضع تجارت نامعقول و غیر اصولی اینهمه پیشرفت داشته ایم ، اگر ما اصول تجارت را درست اجرا بکنیم چه می شود !! ( البته برای همین است که ترکیه بازار ما را گرفته است و هی پول می دهیم تا رموز موفقیت را از دیگران بیاموزیم !!! ) 

 

به مرد خریدار گفتم : " ولی شما بهتر است فاکتور دریافت بکنید ، چند قدم بالاتر اگر یکی ادعا کرد این نایلون برای او می باشد حداقل یک سند برای اثبات در دست خواهید داشت ، حتی اگر اینها ادعا بکنند که اینها را از اینجا دزدیده اید ... " ساکت شد و چیزی نگفت ... 

 

باتفاق دوستان در حال قدم زنی بودیم که مردی از دوستانش جدا شد و آمد طرف من  ؛  

 

- " آقا ببخشید شما تبریزی هستید !؟ "  

 

- " اگر اجازه بدهید بعله ... " 

 

- " می توانم یک سوال بپرسم ؟ " 

 

- " اگر سخت نباشد چرا که نه !! " 

 

- " این آقایی که حالا رد شد میثم بائو بود !؟ " 

 

- " من از کجا بشناسم ، من خود جلالی هم از روبرویم رد بشود نمی شناسمش !! " 

 

- " بهرحال گفتم بازیکن تراکتور سازی است و ... " 

 

- " اول اینکه میثم بائو کیه که من بخواهم بشناسم ، دوما من کارمند ماشین سازی هستم و دشمن خونی تراکتورسازی  !! "  

 

بیچاره راهش را کشید و رفت کنار دوستانش روی کاناپه نشست !!! دوستم داشت می خندید ؛ گفتم : " آنقدر دلخوشی در شهر ریخته است که آدم نمی رسد همه شان را یادداشت بکند ، از صبح تا شب کار ما تولید دلخوشی برای همدیگر است !! " 

 

شام رفتیم و در شعبه ی 2 " توسکا " که در طبقه بالای " لاله پارک " است فستینق فوتینق خوردیم ( بدون شرح ) ، یکی دو تا هم تابلوی راهنمایی دیدیم که در سالن ها زده بودند و متاسفانه اشکالات فاحشی داشتند ، به درد عکس گرفتن و از هر کدام یک پست ساختن می خوردند ولی آن وقت برای زندگی کردن وقت نمی ماند ، بی خیال شدیم !!! 

 

با کلاس بودن مثل داشتن بوی خوش است ؛ گل سرخ بوی خوش را وقتی دارد که به کمال رشد رسیده باشد ، برخی ها بوی خوش را وقتی دارند که ادوکلن زده باشند !!!  

 

فرق یک سنترشاپ باکلاس در فرانسه با ایران مثل دو مثال بالاست ، فرق نمی کند کتابفروشی باشد یا لباس فروشی !!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 10:01

گاهی وقتها بوی این ادکلن با رایحه عرق زیر بغل شخص باکلاس !! چه معجونی میشود . درست مثل نازی های بزک کرده فروشنده و نره غولهای کراوات زده !!

یک نازی گفته بوده :
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد...
.
.
.

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 08:26 http://fazeinali.blogfa.com/

"بعضی ها بلدند چگونه خودشان را ماندگار بکنند ؛ با یک خاطره ، با یک عکس ، حتی با یک میوی بموقع ! "
.
سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد