دیشب خانه رفتنی پزشکی که دو روز قبل زنگ زده و پیام گذاشته بودم تماس گرفت که وقت دارم و خواستم می توانم عصر بروم پیش اش !! گفتم : " پریروز که زنگ زدم مشکلم دندان بود و می شد دهانم را تا بناگوش باز بکنم تا دو دستی تشریف ببرید داخل ولی حالا بعلت آبسه باندازه ی یک قاشق حامل سوپ دهانم باز می شود ، اگر می توانید کاری بکنید بیایم !!؟ "
===
دیروز صبح منتظر آمدن سرویس بودم که دیدم فردی که کنارم ایستاده و در یک کارخانه دیگر کار می کند دارد قل هو الله می خواند ... گفتم : " سر صبحی موردی پیش آمده است !؟ " به هلال ماه اشاره کرد و گفت : " مرحوم مادرم می گفت هر وقت هلال اول ماه را دیدی سه تا قل هو الله بخوان ... " گفتم : " حرف خوبی زده و حالا که زحمت می کشی هر سه را به روح مادرت بخوان ، چون این هلال آخر ماه است و هلال اول ماه نیست ، هنوز دو روز به ابتدای ماه مانده است ... " گفت : " از کجا معلومه که حال اول ماه است یا آخر ماه !؟ " ماشین ما رسیده بود و برای همین در حالیکه دستم را برایش تکان می دادم گفتم :" این را هم باید پدرت یادت می داد ، بماند برای فردا ... "
امروز پنج دقیقه زودتر بیرون آمدم ، می دانستم که او همیشه زودتر از من پای سرویسی می آید که همیشه بعد از سرویس ما می آید ، معلوم بود منتظر من بود ، سه سوت یک کلاس ستاره شناسی برایش گذاشتم تا بیخود قل هو الله هایش را حرام نکند ...
===
دیشب برای نگاه کردن به جومونگ احضار شدم ولی ترجیح دادم بخوابم ... دیشب هشت ساعتی خوابیدم و خیلی هم خوش گذشت ، برعکس شب پیش خواب ترسناک و اجنه هم ندیدم و وقتی به صدای زنگ موبایلم بیدار می شدم تازه داشتم آماده می شدم بروم خواستگاری ... این یعنی نفوذ دندان درد تا ته ریشه ی خاطرات !!!!
دادو جان میگم یکم بیشتر میخوابیدی یا شیرینی میخوردی تا طلاق هم می دیدی
بقول شاعر :
خواب ها توانم دید ،
غم نان اگر بگذارد ...
.
.
.
دوست عزیز ، خیلی وقت است که بیخبری حرف اول را می زند !!