دیروز به فکرم زد یک فقره دادونامه بنویسم و از دادو بخواهم آن را بعنوان پست مهمان در یادداشت های دادو انتشار دهد. شاید پیشنهاد بدی نباشد که هر کدام از خوانندگان یادداشت های دادو هم چنین کاری با رعایت ادبیات بخصوص دادو انجام دهند. البته شاید برای همه شان شرایطی پیش نیاید که با دادو هم قدم شوند، مرز مرکز کره زمین دادو را به همراهیش دور تا دور بچرخند، توضیحات مبسوط او را در مورد آجر به آجر یک محله بشنوند و...
قرارم با دادو ماند برای ظهر دیروز. بعد از خریدی از بازار دو سر تعطیل تبریز به خاطر جمعه و وفات حضرت سجاد(ع)، قرار شد از پیاده روی سمت چپ خیابان دارایی راهی شوم تا جایی بین راه به دادو بربخورم. این اتفاق تا صاحب الامر(ع) یا دارایی دوم نیفتاد و جالب اینکه تا دارایی سوم یا به عبارتی شکلّی هم. طی تماس با دادو فهمیدیم همدیگر را رد کرده ایم و قرار شد مسیسری را برگردم. چند قدم پایین تر دادو را از دور دیدم. نزدیک که رسیدم چیزی در او جلب توجه می کرد. ته ریشی که معمولاً نداشت. بعد از سلام و احوالپرسی و توضیحات در مورد عدم هماهنگی در قرار راهی خانه شان شدیم تا کیف نسبتاً سنگینم را آنجا بگذاریم و بعد همقدم شویم. بقول دادو، ورود به خیابان شمس تبریزی و رد کردن محله های آن که ممکن است از آجری به آجر دیگر تغییر کنند ویزای شینگن می خواهد که من به واسطه حضور دادو آن را داشتم. فکر کنید توی یک خیابان سه کوچه همنام وجود داشته باشد و بغل همه شان هم یک شعبه بانک ملی باشد، بعد جلوی نام مبارک هیچکدام از این کوچه ها یک شماره ناقابل هم درج نشده باشد، خب دادو جان معلوم است مأمور پست به سرگیجه می افتد (چشمک)! دادو می گوید دلیل این عدم نامگذاری محدودیت های تاریخی است که جزء مشخصه های یک محله با اصل و نسب است.
خانه دادو داخل کوچه ای در اواسط خیابان بود، جایی که بقول دادو نقطه صفر مرزی است بین دو محله. بعد از سبکباری، ادامه خیابان را با توضیحات دادو در مورد حمام و مسجد محله و خانه های قدیمی و محوطه های آماده نوسازی ادامه دادیم. تا اینکه از محدوده مرز خارج شدیم و به مسائل دیگر هم پرداختیم. مسائلی مثل محدودیت عقلی و تعصبهای زن و شوهری و یک سری محدودیت های بی نام و نشان دیگر که گاهی مثل هاله ای دور آدمها را می گیرد و رهایشان نمی کند.
نوبت به ناهار رسید و من بعد از تقریباً یک هفته ای که سرماخوردگی امانم را بریده بود و جز سوپ و عدس میل به خوردن هیچ غذایی نداشتم، به توصیه دادو ناپرهیزی کردم و اتفاقاً نتیجه بدی هم نداشت. چند عکس، تاکسی، سر به سر راننده تراکتوری گذاشتن که داشت با ولع گزارش بازی تراکتور پرسپولیس را می شنید و خانه دادو.
بعد از نقد و بررسی معماری آپارتمانی و ایرادهای آن برای زندگی دینی و ایرانی، رسیدیم به اتاق دادو. دیدن اتاق دادو اتفاق هیجان انگیزی بود. کتابخانه اش که کتابهای متنوعش را در خودش نگه نمی دارد و به این و آن بخشیده می شود، محلی که یادداشت های دادو در آن نوشته می شود، آرشیو یادداشت های پر و پیمانش که مجلد و مرتب و تاریخ گذاری شده، توی کتابخانه خودنمایی می کند، کلاه شاپوی آویزانی که بتوان با آن چند عکس یادگاری گرفت، تخته دارتی فانتزی که اسباب بازی نوه هاست تا او، گلیمی رنگ و وارنگ با رنگ های هم شاد و هم خنثی مثل خود دادو و کلی حرف و حدیث و خاطره که پای هر کدامشان بنشینی صاحب فلسفه ای دادویی است.
حسن ختام این نشست، تماشای پنج دقیقه آخر بازی تراکتور و پرسپولیس بود همراه با خوردن چایی در فنجان های سورمه ای خرید دادو و بعد بدرقه ای تا انتهای رسمیت یافته خیابان شمس که ایستگاه تاکسی در آن واقع است.
(راستی قرصی که دادی کارساز بود دادو، بیشتر از بقیه داروها به روند درمانیم کمک کرد.)