یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ددری رو به باران ...


چهارشنبه شب طبق برنامه راهی رشت شدم ، دوست داشتم بروم و کمی زیر باران قدم بزنم !! طی تماسی که گرفته بودم خبر داده بودند که هوا آفتابی است و باران نمی آید !! بهرحال ...

می دانم

کمی که با آسمان درددل بکنم

برای ساعت ها گریستن ،

بهانه پیدا خواهد کرد ...

 

 

اولین بارم بود که به ترمینال بزرگ تبریز می رفتم ، از وقتی این ترمینال افتتاح شده بود سفرهای بین شهری من با ناوگان مسافربری تقریبا تمام شده بود ، و چند موردی هم که به تهران رفته بودم از طریق ترمینال بزرگ نبود ، برای همین غریب تر از هر غریبه ای وارد محوطه ترمینال شدم و بعد از کمی پرس و جو و جستجو بلیط رزرو شده ام را گرفته و سوار اتوبوس شدم ... طبق انتظاری که داشتم در طول این مدت فقط ظاهر ماشین ها عوض شده بود و همان فرهنگ راننده سالاری بر جو ترمینال حاکم بود !! 20 دقیقه تاخیر برای عصبی شدن من کافی بود ، خدا رحم کرد که باندازه ی کافی نازی توی اتوبوس وجود داشت والا هر لحظه احتمال آتشفشانی شدن اعصابم می رفت ...


تاخیر برای این بود که دو نفر اضافه آورده بودند ، معلوم نبود متولی سوار کردن اشنباه کرده بود یا متصدی صدور بلیط ، راننده هم زیاد بی تقصیر نبود ... بالاخره قرار شد برای حل اختلاف من صندلی ام را به یک خانم بدهم و بروم کنار یک مردی بنشینم که ظاهرش خیلی آنرمال نشان می داد ، بعد از این جابجایی همه چیز حل شد ، از همان اول هم دعوا سر لحاف ملا بود !! ، وقتی متولی سوار کردن که گیج مانده بود از من خواست تا لطف کرده جایم را بدهم به آن خانم ؛ در حالیکه بلند می شدم گفتم : " همیشه باید یکی لطف بکند و نمی دانم چرا لطف ما دم دست است !! " وقتی داشتم کنار آن مرد می نشستم ، آن مرد در حالیکه نیم لبخندی روی لبانش بود و به متولی سوار کردن نگاه می کرد گفت : " معلوم نیست کی باید به ما لطف بکند !! "


اتوبوس خیلی راحتی بود و تقریبا قسمت عمده ی سفر را در خواب گذراندم ، با بغل دستی ام هم کمی حرف زدم و بنظرم آدم خوبی بود ، تازه نتیجه گرفتم که این تفاهم از آنرمال بودن مشترکمان بود !!


وقتی داشتیم از اردبیل رد می شدیم یک گوشه چشمی به بیرون از ماشین کردم و دیدم زمین خیس است و معلوم بود باران می آمد ، وقتی داشتم از خواب بیدار می شدم که به انزلی رسیده بودیم و اتوبوس برای رد شدن از خیابانها مانند کشتی آب را می شکافت و پیش می رفت !! برای رشت باران آورده بودم ...


روز اول که عمدتا در خانه گذشت مرتب باران می آمد ، کلی حرف زدیم ، از تازه ها و کهنه ها !! صبحانه و ناهار را هم که مفصل خورده و تا عصر زمینگیر شده بودم !! عصر برای قدم زدن در زیر باران آماده شدیم و چتر بدست کمی قدم زدیم ، حرف می زدیم و راه می رفتیم و ... ، البته که به من بیشتر خوش می گذشت !!!


از محسنات این باران بی دلیل برد 5 - 1 داماش مقابل ذوب آهن اصفهان در مردان ورزشگاه شهید عضدی رشت بود که بی گمان خوش بین ترین رشتی هم فکرش را نمی کرد !!


زیر باران آدم دلش پر باشد بهتر از این است که فکرش مشغول باشد !!


ادامه قدم زنی بعلت آبکش شدنمان به رفتن به یک فست فودی ختم شد ، یک محیط آرام و خیلی بزور دکوراسیون شده به سبک ایتالیایی !!! البته برای ما زیاد فرقی نمی کرد و بیشتر با خودمان بودیم تا محیط اطرافمان !! بعد از پیتزاهایی که در " پیتزا توچال " خورده بودیم محال است که در جای دیگری پیتزا پسند بکنم !!


خسته و کوفته از راهپیمائی در زیر باران به خانه برگشتیم و دوباره کمی حرف زدیم تا شب شد و افتادیم !! اینجا قرار نیست از حرفهایمان چیزی بنویسم والا باندازی یک کتاب حرف رد و بدل شد ... گزارش ددری خودش عالمی ست ...


روز جمعه باران نمی آمد برای همین آماده شدیم و بعد از خوردن یک صبحانه ی فوق کامل راهی گلسار شدیم ، جایی که من از سالهای دور برای این روزهایم کلی خاطره مخفی کرده بودم !! و چقدر هم چسبید ، کمی هم وقت مان را در شهر کتاب هدر کردیم ، البته دوستم می خواست کتاب بخرد و برای همین منهم چندتایی انتخاب کردم ( از بولگاکف !! ) ، بعد یادم افتاد که ددر آمده ام نه خرید کتاب ، برای همین همه را بجز یکی گذاشتم سرجایشان !! دوباره کمی قدم زدیم ، کم کم داشت باران پودری می آمد و سر ظهر بود ، رفتیم رستوران گلسار برای نهار !! وقتی وارد شدیم یک میز اشغال شده بود ، به دوستم گفتم : " برکتی که در پای من است اگر در دستم بود ، دستم به کجا ها که نمی رسید !! حالا م یبینی اینجا آنقدر شلوغ می شود که بالای سرمان می ایستند برای بلند شدن !!!! " تازه سوپ را خورده بودیم که تقریبا سالن پر شد و کمی بعد یک جمع 8نفری عینهو کرکس بالای سرمان نگاه می کردند !!!


دوست تر داشتم که باز قدم بزنم ولی دوستم توان همپایی نداشت ، یک جایی هم بهش گفتم : " 30 کیلو فرق وزنمان خودش را اینجا نشان می دهد !! " با ماشین به خانه برگشته و تدارکات لازم برای بازگشت و تهیه اتوبوس را از طریق تلفن انجام دادیم و با استفاده از سهمیه راننده سالاری دوباره با رشت خداحافظی کردم ...

 


نظرات 1 + ارسال نظر
وحید شنبه 4 آبان 1392 ساعت 20:15

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست ...
و ایضا قدم زدن در زیر باران که موهبتی است بزرگ که نصیب هر کسی نمیشود ولی هر دوی این ها باعث شدند که ما طعم ددر بی دادو را بچشیم که زیاد هم به مذاقمان خوش نیامد و سعی وافر نمودیم تا جایتان را با غیبت از شما پر بکنیم!!!
خاطرات هم که بخش جدائی ناپذیر تنهائی هر کسی است و چه خوب که شما هم خاطرات قدیمی تان را پیدا نمودید.
بیشتر عمر هر کسی صرف اینگونه خاطرات می شود و واقعا حیف است که دور انداخته و یا گم شوند ...

جایتان را بسی خالی کردیم ...
امروز از یکی که جمعه رفته بود پیرداوود تعریف اوضاع منطقه را پرسیده و چند تایی عکس دیدم ، منتظر عکس های شما خواهم ماند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد