پریروز اصاب مصاب نداشتم ، با اینکه تمام بعد از ظهر را با یکی از دوستان بودم که باندازه ی کافی حرف زدن با او آرام بخش است و مراسم شبیه شام برگزار کرده بودیم و ... ولی اینها بار انباشته شده روی اعصابم را نکاسته بود برای همین برای دیروز مرخصی رد کردم ...
وقتی به خانه رسیدم ناهار روز بعدم روی میز بود و خبر دادم که فردا مرخصی گرفته ام ، مادرم دلیل اش را پرسید و گفتم : " همینجوری ... مرخصی گرفته ام که در خانه باشم ! ". طبق معمول حوالی ساعت 9 بود که مادرم از خانه بیرون رفت و چند تا سفارش خرده خرید داد و ناهار هم که نمی آمد خانه و بعد از ظهر هم باید مراسم ختم می رفت و ...
از ساعت 8 تا من بلند شده و یک چایی برای خودم بریزم و کمی مثلا صبحانه بخورم ساعت 11 شده بود ... ( دنبال یک فایل می گشتم که حاوی کمی عکس بود و متاسفانه پیدا نشد !! اول ناراحت شدم و بعد گفتم بجهنم !! ) بعد هم که انواعی از مشغولیات سمعی و بصری و ذهنی تا اینکه خودم را به ساعت 17 رساندم ، بعد کمی خوابیدم ... حوالی ساعت 18/30 مادرم به خانه آمد و منهم با صدای اذان بیدار شدم ...
ساعت 19 بود و تازه یادم افتاد چند قلم خرده خرید باید می کردم برای همین لباس پوشیده و رفتم تا سر خیابان و خریدها را کرده و به خانه برگشتم ... مادرم بعد از اینکه به خانه برگشتم متوجه شد که از صبح خانه بودم و اصلا بیرون نرفته ام ... در خانه بودنم را نه ناهار خورده نشده ی روی اجاق گاز و نه کتری پر و نه یخچال و ظرف آشغال خالی (!) هیچکدام تائید نمی کردند ... من هر روز در کارخانه حداقل 7 - 8 تا چای در سایز های مختلف می خورم که دیروز یک لیوان چای خورده بودم ، آنهم یخ کرده !! جواب نگاههای مادرم هم معلوم بود ؛ مرخصی گرفته بودم که در خانه بمانم .
تجزیه تحلیل های صبحگاهی تا به ظهر برسد به چالش تبدیل شده بود و اوج هرج و مرج فکری حوالی ساعت 14 - 15 بود و دقیقا وقتی مخ چپ رو در روی مخ راست ایستاد ، فهمیدم از این مبارزه سودی و نتیجه ای حاصل نخواهد شد و رفتم خوابیدم ، بیدار که شدم اوضاع سر و سامان گرفته بود و هر دو مخ تعطیل شده بودند !!!
بعضی مسایل آدمی را مقابل خودش قرار می دهد ، بدیهی است که آدمی نه خودش را شکست می دهد و نه می تواند از خودش ببازد ... البته این مسایل عمدتا از نوع یهویی نیستند و مدت دار هستند و برای همین است که می توانند آدمی را مقابل خودش قرار بدهند والا به این راحتی آدم با خودش سر دو راهی نمی ایستد ... در این حالت چند چیز برای آدمی روشن می شود ؛ اول از همه عدم برد و باخت در یک مشکل نشانه ی برابری قدرت احساس و منطق است و خیلی خیلی مهم است ، آدم هایی که در این مبارزه ها می برند با آنها که می بازند فرقی ندارند !! دومین چشم روشنی در مورد خود مسئله است ، کلنجار وقتی بالا می گیرد اهمیت مسئله برای آدم روشن می شود ، حیف است برای یک چیز پیش پا افتاده آدم رو در روی خودش بایستد !!
دوباره از خانه بیرون رفتم ولی حال قدم زدن نداشتم ، سرپایی یک ترجمه هم کردم و یک تماس نصفه و نیمه هم با یکی از دوستان مجازی برقرار کردم تا جرقه ای باشد از مجاز به واقعیت !! هنوز سلام و علیک نکرده بودم که گوشی آلارم داد که باتری در حال تمام شدن است !! حسادت از همه کس دیده بودیم الا گوشی مان که آنهم آن روی حسودش را نشان داد !!!
خلاصه اینکه به شب رسیدم ...