مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی می پرسد : " در کیسه ها چه داری؟ "
او می گوید: " شِن " مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : " من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ "
قاچاقچی می گوید : " دوچرخه ! "
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند
و گاهی نیز از باطن قضیه غافلیم و همیشه گول ظاهر را می خوریم
کاش کمی عاقلانه بیندیشیم
سلام دوست عزیز
خوشحال میشوم به وبلاگ تازه تاسیس من هم سری بزنید
سلام.من دوست آیدا هستم ..مدتی گمتان کرده بودم....به این بهانه یک داستان کوتاه برایتان می فرستم ...فعلا.!
راستی آدرس وبلاگتان را ندارم .
ازپشت شیشه میدیدش که قدم میزد.....
شیشه کیوسک کمی بخارکرده وکدرمینمود.این به خاطر بخاری برقی کوچکی بود که محوطه اتاقک نگهبانی را گرم میکرد.
اما کدری شیشه اینقدرنبود که نتواند ساییدن دستهای مرد را که ازسرمای بیرون کمی سرخ شده بود،نبیند. "مرد معترض " سروقت حاضرشده بود.حتی دقیق تر ازکارمندان رسمی ادارات.
چند روزی بود که راس ساعت میامد وازسر صبح تا شب که تاریکی ازراه میرسید، دریک محوطه کوچک ده متری قدم میزد.
هربا رهم که به دستوری،سراغش میرفتند تا اورابتارانند میگفت : من میخواهم وزیررا ببینم.من معترضم ومیخواهم با وزیرصحبت کنم.
_ راستی هم که این بابا دلش خوشه! کارمندای خودش سال به سال نمیبیننش،وای به حال ماها ....
ته دل آرزو کرد که زودتر این دو سه ماه مانده ازسربازیش هم به پایان برسد وازاین شهرشلوغ با اینهمه چیزها واتفاقات جورواجور برود.
آخ که چه خوب میشد! میرفت روستا وبا وانت با رآبی پدرکلی باربه شهرستان میبرد وحسابی هم پول درمیاورد....بازهم خش خش بی سیم او راازرویاهای آینده بیرون کشید....حرفی شنید وپاسخی داد.
یاد "مرد معترض " افتاد.نگاهی به بیرون کرد.دیده نمیشد.یعنی رفته بود؟... کنجکاو شد ودررا بازکرد تا ببیند چه خبرشده؟....قدمی بیرون گذاشت ودید که پسر جوانی کمی دورترازعلمک مخصوص دوربین مقابل در،دارد ازمرد معترض شماره میگیرد.یک جورایی خیالش ناراحت شد.انگاریک جورمسئولیت داشته باشد،مراقبش بود.اما مرد معترض پس ازرفتن جوان به طرف او آمد ودرحالیکه داد میزد،اما با لبخند،گفت: من اینجاهستم....ووقتی نزدیکترشد با صدایی آهسته ترازقبل سلام داد....سلام !
_ ای بابا این دیگه کیه؟...با دقت بیشتری نگاهش کرد.سعی داشت ازاین نگاه بفهمد که مردعاقل است یا اینکه همچین شیرین عقل میزند.؟آخه کی میاد زیردوربین وزارت خونه به این واون شماره تلفن بده؟
مرد دستش را درازکرد وسرباز اخم کرد.درحالیکه پشتش را به مردمیکرد وبه طرف کیوسک میرفت گفت : برو سرکاروزندگیت پدرجان!
ازهمان فاصله صدای مرد معترض را شنید که میگفت: تا وقتی که شماها به سلام ودست پرمهرشخص بی دردسری چون من پاسخ ندهید،کاروزندگی من این است که همین جا قدم بزنم....
بقیه حرفهایش را نشنید چون دیگرداخل کیوسک شده بود ودررا هم بسته بود.هنوز مستقرنشده ،تلفن داخلی زنگ خورد و ازچند وچون گفتگو با مرد معترض وسوال وجوابش پرسیدند.....حیرت سرباز وقتی بیشترشد که فهمید یک علمک جدید درزاویه تازه ای کارگذاشتند وبا دوربین سواربرآن علمک میتوانند نقطه کور نبش دررا هم شنود کنند!!!!
دلش میخواست یک جوری به مرد معترض ندا بدهد.میدانست که همه رفت وآمدها وگفت وشنود های افراد مشکوک کنترل میشود.دلش برای مرد معترض شورمیزد....به فکرش رسید برود با یک دعوای حسابی بتاراندش.بد فکری هم نبود.تازه اگرکنترل چی ها هم میدیدند کارش موجه بود. ازنظرقانون وامنیت وزارتخانه،نباید کسی دردوروبر درورودی توقف کند! این بهانه خوب بود که به مرد نزدیک شود وکاری کند که ازمخمصه جان سالم درببرد....به طرفش رفت مرد کماکان اززورسرما تند وتند قدم میزد ودست هایش را به هم میسایید وگاهی مقابل دهانش میگرفت وها میکرد تا مگرگرم شوند....سربازبه او رسید....با تشری که آماده کرده بود به مرد توپید که : چند بارباید بگم اینجا نباید وایستی...برو بابا ...مگه تو کاروزندگی وزن وبچه نداری؟برو دیگه....یا اله زود باش ببینم! اصلا برا چی چند روزه هی میایی اینجا قدم رو میکنی؟ مگه اینجا پارکه؟... هرچی بهت میگم برو بازم برمیگردی.برو دیگه نبینم اینجا وایسی ها!!!! ...
مردمکث کرد.دیگردستانش را به هم نسایید. مستقیم به چشمان سربازجوان که همسن فرزند خوداو بود نگاه کرد.
_ ببینم جوان، تو همیشه با بزرگترازخودت اینطور با صدای بلند وبا این خشم وعصبانیت حرف میزنی؟ تو سن پسرمنو داری.خوب نیست آدم با پدرش بی ادبی کنه!
سربازمعذب شد.....درتوجیه دادی که سراو کشیده بود وبه بهانه توضیحات، خواست حرف اصلیش را بزند
_"...ببین اینجا همه اش دوربین داره اینجا...اونجا...اون ور...این ور.... همه ازداخل دارن میبینن.هرکی که اینجا رد بشه،به ایسته، حرف بزنه،صحبت کنه، هم میبیننش هم صداشونو میشنون...با هرکی وایستی حرف بزنی میبینن با هرکی تلفنی صحبت کنی میشنون.به هرکی شماره بدی میبینن... برای من هم دردسرمیشه .مسئولیت داره دیگه....برو جای دیگه که اینا جلوش نباشه....."
ونفس راحتی کشید .سرانجام حرفش را زده بود.این را گفت وبی معطلی به طرف کیوسک راهی شد.با اینکه پشتش به مرد بود اما ازدادی که بی دلیل سرش زده بود خجالت میکشید.
وقتی به درکیوسک رسید برگشت تا دررا ببندد که با مرد سینه به سینه شد. جا خورد...
_ کجا؟!!!!
ومرد با همان آرامش همیشه گیش گفت: _ من آمدم پاسخ سوالت رو بدم که پرسیدی چرا میام اینجا وقدم میزنم.سوال کردی اما صبرنکردی جواب بگیری.....
_ جواب تو به چه درد من میخوره من مامورم ومعذور....
مرد گفت: شما که مامور مقابل دریک وزارتخانه این چنینی هستید باید خیلی آرامتر ومتین ترباشید.
سربازگفت: مگه من چی گفتم ؟ گفتم برو دیگه! اصلا تو نباید....
که مرد حرفش را قطع کرد وگفت: تو نه! " شما" !!!آدم به بزرگترازخودش "تو " نمیگه!
سربازسرش را زیر انداخت واخمهایش بیش ازپیش درهم رفت....
_ من چه میدونم؟ من که مثل شماها سواد آنچنانی ندارم که اینا رو بلد باشم.
سربازم.چند ماه دیگه ام سربازیم تموم میشه وخلاص.خودتون میدونید ووزارتخونه اتون.....
همینطورکه سرش پایین بود پاهای مرد رادید که دورمیشد......
****
ناها رازگلویش درست وحسابی پایین نرفت.دید که مرد معترض فقط سه تکه بیسکویت خورد ویک پرتقال.دلش برا ی مرد سوخت....بچه ها میگفتن وسایلش رو میخواد.یکی دیگه میگفت این اصلا دردسرسازه! هرجا میره شر به پا میکنه...فکرکرد چرا محلش نمیگذارن؟ خب وسایلش را بدن تا بره.بچه ها میگفتن وسایل بهانه است! اونها رو بدن، یه چیز دیگه رو بهانه میکنه! ..بهش هم نمیاد که خل باشه! خوب صحبت میکنه...مثل ادمهای رده بالا حرف میزنه.یکی میگفت مهندسه یکی دیگه دکترصداش کرد.خدا میدونه جریان چیه...
.ازواگویه های درونی که خلاص شد دید ازمرد اثری نیست. کمی خیالش راحت شد . با آسودگی ازکابین بیرون زد...امانه! آنطرفتر جوانی سرخ مو یی به حالت دو ،خودش را به مرد نزدیک میکرد.مرد هم داشت به استقبال او میرفت.سرباز احساس خطر کرد با شتاب خودش را به محل آنها نزدیک کرد.جوان خودش را به مرد رساند ومحکم اورا درآغوش گرفت...پاهای سربازسست شد ...هرلحظه انتظارداشت نعره ای ازمرد بشنود یا ردی ازخون ببیند که ازسینه مرد جاری میشود....میدید که مرد دست وپا میزند جوان را ازخود دورکند اما جوان به او چسبیده......نکندجوان به بهانه علاقه به مرد صدمه بزند؟...این باورسربازبود وتلاش میکرد بدون اینکه حرکاتش به چشم بیاید مراقب مرد باشد.مردی که درست سن پدرش را داشت....سعی کرد به آنها نزدیک شود.غرورش اجازه نمیداد که به نظربرسد دست وپایش را گم کرده امادلش شورمیزد....آرام به آنها نزدیک شد .مرد سرانجام توانست جوان سرخ مو را ازخود دورکند وبعد ازچند جمله ای جوان سرخ مو به طرف دیگرخیابان رفت.مرد اما برگشت تابه جای اولش بیاید وبه قدم زدن ادامه بدهد که با سربازمواجه شد .سرباز برای اینکه ازتک وتا نیفتد پرسید: این پسره دیوونه چی میخواست؟چرا ولتون نمیکرد؟....
هردو هم قدم شدند تا به درب وزارت خانه برسند.
مرد گفت: هیچی ...مرا دوست داشت.آمد که همین را بگوید.همین!
_ همین؟!
مرد با لبخند گفت: بله همین! اینها مرا دوست دارند.درست برعکس شما که مرا دوست نداری!
_ دوست ندارم؟!!! مگردوست داشتن فقط یه جوره؟ صدای سربازآنقدردورنی بود که به گوش خودش هم نرسید چه برسد به گوش مرد معترض.
سرباز اخمهایش را درهم کشید پشت به مرد کرد وبه طرف کیوسک رفت.
پیش خودش فکرکرد ...چقدر ترسیدم،پسره یک آن میتونست یک تیزی به سینه اش فرو کنه ودر بره.... خب خداراشکر که بلایی سرش نیومد...شکر!
درب کیوسک بسته شد وسرباز ازپشت شیشه بخارگرفته به مرد خیره شد.ازدور مراقب بود که نکند کسی به مرد آسیبی برساند......همین!
جمعه 4 بهمن 92
جالب بود!