دیروز خبر آمد که دایی جان در سوئد درگذشته است ...
سال 59 من ابتدایی می خواندم ، زنگ تفریح که به حیاط مدرسه آمدم دیدم از بچه های فامیل کسی نیست ، چند نفری از فامیل های مادری با اینکه سنشان از ما خیلی بزرگتر بود در همان مدرسه حضور داشتند ( بدلیل اینکه پایه شان قوی شود هر کلاس را سه سال می خواندند ؛ بگذریم که مصالح شان فقط صرف پایه ریزی شد و کارشان به نما نکشید !!! ) ، از یکی از دوستانشان پرسیدم : " فلانی کجاست ؟ " جواب داد : " پسر عمه اش از سوئد آمده بود ، در رفت برای دیدن او !! "
رفتم پیش ناظم مدرسه که آدم خیلی بدقلقی بود ، بخاطر اینکه من خیلی شلوغ بودم همیشه دلش از دستم پر بود !! البته ناراحتی دیگرش این بود که پسرش ، که حالا برای خودش یک آقا دکتر است !! ، همکلاسی من بود و خیلی سرش توی کتاب و درس بود با اینحال همیشه نمره اش کمتر از من می شد !! پیش او رفتم و گفتم : "دایی من از سوئد آمده است ، همه ی فامیل رفته اند برای دیدن او ، منهم اجازه می خواهم تا بروم ... " راست اش را بخواهید یادم نمی آید اجازه داد یا اینکه در رفتم !!!
وقتی وارد حیاط خانه ی پدر بزرگم شدم ، توی حیاط چند نفری برای خودشان قدم می زدند ، آن زمان مثل حالا نبود که بچه بعضی کانال های ماهواره را می بندد که پدرش نگاه نکند !!! زمانی که داداش های مادر بزرگم توی اتاق بودند شاید برادرزاده ی بزرگ توی اتاق می رفت ولی برادرزاده های دیگر همان حیاط ماندن از سرشان زیادی بود !! ما هم که نوه بودیم و از توی حوض تا بالای طاقچه حوزه ی مانور دادنمان بود ... وقتی از کنار پنجره ای که از حیاط نیم متر بیشتر فاصله نداشت رد می شدم ، داخل اتاق را نگاه کردم ، همه آشنا بودند الا یک قیافه که هل داده بودند بالای مجلس و بقیه با دهان باز نگاهش می کردند .... " حبیب آمده است !! " بالاخره وقتی 10 ساله شده بودم تخیلی بنام دایی خارج نشین ، برایم تبدیل به واقعیت شد ... نه تنها من برادر بزرگم هم که نوه ی بزرگ محسوب می شد تا آن زمان دایی اش را ندیده بود .
===
بعد از سال 59 تقریبا سالی یا دو سال یکبار می آمد ، با خیلی ها کم حرف بود و با بعضی ها راحت حرف می زد ، البته کم حرفی اش به این دلیل بود که در فامیل ما حرف زدن یک حرفه محسوب می شود ... مخصوصا در مورد دیگران نظر دادن !! مثلا یک بار جایی نشسته بودم و همین دایی خارج نشین رو کرد به یکی از فامیل ها که معمم و اهل فقه بود و برای خودش سری میان سرها !! و سوالی در مورد یک جریان در صدر اسلام ، از آن طرف یکی از فامیل ها که پارچه فروش بود پرید وسط صحبت و در آن مورد نیم ساعتی بالای منبر رفت و تازه نتیجه گیری هم کرد !!! دایی جان آدم خیلی صبور و مهربانی بود برای همین بعد از اینکه آن فرد حرف هایش تمام شد رو به همان فامیل روحانی کرده و ادامه داد : " البته می خواستم نظر شخص خودتان را بدانم !! " آن فامیل هم گفت : " البته آقای فلانی توضیح مکفی دادند ، اگر در مورد پارچه سوال داشتید من نظرم را می گویم !! " ( یعنی یه همچی فامیلی داریم ما !! )
خلاصه اینکه دایی جان وقتی از مهمانی های پرتکلف عده ای از فامیل رها می شد !! سراغ من می آمد ، شاید تنهایی من جای آرامی برای کمی آسودن از دست مردمی بود که دوست داشتن را برای محبوب شان زنجیر می کنند !! می رفتیم قدم می زدیم ، از داخل کوچه پسکوچه ها عبور می کردیم ، بوی خاطرات خیلی دورش بلند می شد ، خانه هایی که سکنه نداشتند ، خانه هایی که بچه هایشان همه خارج نشین بودند ، خانه هایی که در همان سال های دور فرزندانی به جوخه های اعدام سپرده بودند ... مدرسه هایی که وجود نداشتند و حرف هایی که به راحتی می شد زد ، از دور ، از نزدیک ، از غربت ، از تنهایی های غبار گرفته !!
شاید بیست سال پیش هوس کرد بیاید و بقیه عمرش را ایران بماند ، واقعیت این بود که دیگر آنجا کاری نداشت ، حداقل اینجا پدر و مادر و خواهر و برادر هایش بودند ، وقتی که مصمم به بازگشت شد ، مادر بزرگ از دنیا رفت و تا خبرش را به او بدهند پدر بزرگ هم بدنبال مادر بزرگ رفت !! حالا دیگر دلایل بزرگش برای بازگشت از بین رفته بودند ...
سوادش ششم ابتدایی قدیم بود ... بااینحال آدم فعالی بود ، شعرهای از شعرای فارس زبان مانند شاملو یا فروغ را به سوئدی ترجمه می کرد و متون سوئدی را به فارسی ، در وبلاگ قبلی قسمتی از ترجمه هایش را گذاشته بودم ، داستان هایی از ادبیات کارگری سوئد و ... ، می گفت : " وقتی به سوئد رسیدیم ، از روی کتابهایی که در کیف هایمان آورده بودیم سوئدی یاد گرفتیم " یعنی آن زمان آنجا فارسی دان نبود !!
دوستانش که با هم به سوئد رفته بودند بعدها سیاسی از آب درآمده بودند ، یک بار در بازگشت به ایران قطارشان در مرز بازرگان توسط ارتش متوقف ، دوستانش در پای همان قطار تیرباران و او را بدلیل همراهی با آنها و نداشتن هیچگونه پرونده ای برگشت داده بودند و تا سال 57 که انقلاب شد ممنوع الورود به ایران بود ، می گفت : " سال ورود به سوئد در جواب خبرنگاری که از اوضاع تهران پرسیده بود جواب داده بود ، مردم به خیابان آمده اند و شاه عده ای را کشته است و ملت ناراحت هستند !! " متن مصاحبه را داشت و آن را دلیل سالها ممانعت ورود به کشور می دانست !!
شاید بهترین درد دل های غربت را با من کرده بود ، تلاش هایش برای ازدواج با یک دختر ایرانی که راضی بشود خارج از کشور برود به نتیجه ای نرسید !! تا اینکه در مرز 50 سالگی تن به ازدواج خارجکی داد ، ماحصل ازدواجش پسری بود که تا قد بکشد مادر از زندگی با یک غربتی سیر شد و رفت برای خودش تنهایی حال بکند !! محبت های بی دلیل و تحمل های بی دلیل ، سوغات شرق است !! غرب دنیای معادله و معامله است !!
باقی عمرش را هم در غربت ماند تا 50 سال غبار غربت را با مرگ از شانه هایش بتکاند !!
===
این نوشته را یکی از مهاجرین و دوستانش در صفحه ی فیسبوکش برایش گذاشته بود :
سلام
خدا رحمتشون کنه
یادشون گرامی...
سلام
ممنون ...
سلام جناب دادو
این نوشته تون برای من خیلی زیاد ملموس و قابل درک بود. از بچگی دلتنگی دوری دایی هام رو داشتم و تجربه ی سفرهاشون به ایران و همین جمع شدن ها، حیرت کردن ها، حرفهای متفاوت، دنیای متفاوت، دلتنگی، غربت، قدم زدن ها با داییم توی خیابون که دقیقا به خاطر فرار از شلوغی های فامیل به خونه ما پناه می آورد و تمام پیاده روی هایی که باهم داشتیم و تمام حرفایی که برام گفت و هرچی می گذره بیشتر درکشون می کنم. ذوق و شوق دیدنشون بعد از سالها.......
خلأ بزرگیه نبودنشون. چون بعضی ها هرچقدر هم دور باشند، باز هم نزدیکن.
خدا رحمتشون کنه......
سلام
ممنون ، خدا رفتگان شما را نیز بیامرزد
سلام
روحشون شاد ...
سلام
ممنون ، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد
سلام- متاسف شدم از شنیدن خبر فوت دایی تون که چندباری هم ذکر خیرشونو تو وبلاگ خونده بودیم
خدایشان بیامرزد
سلام
ممنون ، خدا رفتگان شما را نیز بیامرزد
روحشان شاد
خدا رفتگان شما را نیز بیامرزد
سلام من الان وبتونو دیدم تو آستارا بودم دسترسی به نت نداشتم!
متاسف شدم خدا رحمتشون کنه!
راستی تکلیف پسرشون چی میشه پس شما میدونین!
و شما چقدر شبیه دایی تون هستین!!
سلام
پسرش برای خودش آنجا زن و بچه دارد و زندگی می کند ، دایی مرحوم دیر به بچه رسید ولی زود نوه را دید !!
" ایگیت اوغول داییسینا چکر ، خانیم قیز عمه سینه !! "
من چهار تا دایی دارم و کلکسیونی از هر چهارتاشون هستم !!!
اول کلی ذوق کردم که متوجه یه مساله توی نوشتتون شدم...
بعد نمیدونم چرا اینهمه غصه دار شدم...
خدایش بیامرزد(گـــــــل)
سلام
روحشون شاد و قرین رحمت الهی
هنوز هم بر سر موضعتون راجع به جهان شرق و معادله و معامله ی جهان غرب پافشاری میکنید؟باید بگم که جهان غرب در این زمینه لنگ انداخته .جوانهای ما با دو معادله و حداقل 3 مجهول طرف هستن...اصلا هویتشون یه عدد منفی زیر رادیکاله و کسی نیست ریشه یابی شون کنه.
سلام
و کسی هم نخواهد آمد ... هر کس مسئول زندگی خودش است !!