یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب های موازی ...

 

مطمئنا در این عصر و زمانه ، مخصوصا پای اینترنت و دنیای مجازی (!) مطالبی ناقص یا کامل در مورد جهان های موازی شنیده اید ... نظریه پردازهای امروزی هر جا که کم بیاورند باید یک چیزی در تخیل شان درست بکنند تا بصورت گنگ هم اگر بوده باشد ، قسمتی از ناشناخته را توضیح بدهد !!

   

البته تخیل زیاد هم بد نیست و همیشه یک بیماری روانی محسوب نمی شود و می تواند در برخی موارد از بسیاری از توصیه های پزشکی (!) بهتر عمل نماید ... جناب " ژول ورن " که پدر هر چی تخیل علمی  بود (!) خود نشانه ای از این دست هست و تخمین در مورد فضای ناشناخته آینده را خوب بلد بود و داستان هایش که زمانی غیرقابل باور بود در زمان هایی نه چندان دورتر به واقعیت تبدیل شد و بازار را برای برخی گرم تر کرد تا راحت تر دست به تخمین و تخیل بزنند ، اگر هم نگرفت که مهم نیست (!) مگر هواشناسی را تا حالا اعدام کرده اند که نظریه پردازها را هم تنبیه کرده باشند !!؟ یکی از این نظریه های معروف که می تواند برخی مسایل دوست نداران دین را توجیه نماید (!) مسئله جهان های موازی می باشد ...

 

همان اندازه که بدرد مطلب ما بخورد را ذکر کردم و حال ابرویم سراغ خواب های موازی ... این اصطلاح را امروز من ساختم و اگر در جای دیگر هم استفاده شده باشد ، با کسی دعوایی ندارم و مربوط به خواب دم-صبحی ام می باشد !! شب ، حوالی ساعت 10 ، برای اینکه نوراخانیم از من دعوت کرده بود تا در کنارش بخوابم ، رفتم و کنارش دراز کشیدم و کمی بعد من خوابیدم و مطمئنا او چند دقیقه بعد از من خوابیده بود !! و این یعنی آغاز یک فاجعه ... وقتی من ساعت 10 بخوابم حوالی ساعت 3 بیدار میشوم و شدم ... کمی از پنجره زیبایی های شهر در شب را تماشا کردم و یک چایی نیمه شبانه خوردم و کمی در گوشی ام گیم بازی کردم و بعد کمی در دنیای مجازی بودم و ... تا اینکه اذان هم داده شد و آنهم رد شد و کم کم آفتاب شروع به عالمتابی کرد و حوالی ساعت 7 بود که بانو را بیدار کردم تا برود سر کارش !!؟ و در قسمت خالی تخت که جلوی پنجره تبدیل به کوه یخ شده بود دراز کشیدم و لحاف را روی سرم کشیدم و خوابم گرفت اساسی !!؟ 


توی خوابم انگار یک پرده از یکصد سال پیش افتاده بود روی یک پرده از روزگار خودم ... هم ماشین و اسنپ بود و روزمرههای امروزی و هم حال و هوای آن روزگاران (!) و چه روزگاری بود !؟ دوران انتهایی مشروطه دوم بودم و جایی قرار داشتم که جناب ستارخان (!) آنجا بود در ساختمانی که در محاصره بود و اتفاقا این محاصره شامل حال پرده ما نمی شد و نفرات آن یکی پرده را می گرفت ... مثلا قشون می آمدند و از ما رد می شدند و یکی دو نفر از آنها را می کشتند و برمی گشتند و اصلا ما که جمعیتی زیاد بودیم را نمی دیدند ... این طرف پرده هم برخی ها حرف می زدند و فریاد می کردند ولی آنها نمی شنیدند و قاراشمیش بازاری عجیبی بود !!


 این تیپ از قرائت تاریخ در هیچ نوشته و خاطراتی نیست و منحصرا در خواب من تحقق یافته است ( دعوا هم ندارم )  حالا از کجا حرفی بین من و ستارخان اتفاق افتاد !؟ یک جایی ستارخان به دوستش در مورد آیندگان و نواده هایش حرف زد که درباره ما چگونه قضاوت خواهند کرد و تقریبا آماده می شد تا از اتاق بیرون برود !! من گفتم : " من با آیندگان شما دوست هستم ! و چند تا نام را پیش اش ذکر کردم !؟" 


یکی از نواده های ستارخان همکلاسی ما بود و البته بیشتر هم مدرسه ای !؟ که بعدها خیلی خودش را گرفت و رفت تهران و زیر نام جدش زندگی را ادامه می دهد !؟ و اتفاقا بعدها با یکی دوست شدم که یکی از نواده های دختری ستارخان ، همسرش بود با فامیلی سردارملی!! و با هم رفت و آمد زیادی داشتیم و بعدها موقع بدنیا آمدن دختر دوستم ، یک شام افتخاری برایش دادم با یک جمع خصوصی !؟

 

خلاصه اینکه ایستاد و کمی با من حرف زدیم و یادم نیم آید از چه چیزهایی و گفت : " حالا که بیرون می روم شاید برنگردم ، دوست داشتم برای نواده هایم ، مخصوصا آن نتیجه خوشگلم چیزی بیادگار بدهم تا ببری !؟ " و دست دراز کرد و کتش را برداشت و پوشید و بهمراه چند نفر از ساختمان خارج شدند ... من از پنجره نگاه می کردم و یک عده به آن تیراندازی کردند و او داشت جیب ها و داخل کت اش را می گشت که من متوجه شدم اشتباهی کت مرا پوشیده است !! چند تا تیر خورد و در همان حال برگشت بطرف ساختمان و مرا نگاه کرد ... من سریع رفتم کت را برداشتم و دیدم در داخل کت سلاح کمری اش بود و توی جیب هایش چند تا کارت با عکس او و کیف پولی و چند فقره خرت و پرت دیگر ... از پنجره که نگاه کردم او را داخل یک کالسکه گذاشته بودند از بین ماشین ها می بردند !!

 

با خودم فکر کردم ، اگر کلت را همراه داشت ، نهایتا چند تا تیر می زد که مشکل گشا نبودند و بهرحال گرفتار می شد ، حداقل حالا یک کت و چند تا وسایل مخصوص اش دست من است و به نواده هایش می دهم ... ناگفته نماند که برای اسلحه کمری اش کلی نقشه چیده بودم !!؟

 

وقتی بیدار شدم ، ساعت 8/30 شده بود و سریع رفتم سراغ نوراخانیم تا بیدارش کنم و ببرم مهد ...  بقول قدیمی ها : " هرچند خواب بود ، ولی شیرین بود !! "

 


دقیقا شبیه این بود ... البته این را حالا از اینترنت سرچ کردم و پیدا کردم و !؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد