یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

پیش می آید دیگر ...

 

دیروز یکی از دوستان سراغ فردی را می گرفت و از من خواست تا شماره اش را بدهم !! حدود 76 سال دارد و بیست سال بیشتر است که از نیروی هوایی بازنشسته شده است ...

  

کمی برای رتق و فتق امورات اقتصادی زندگی و کمی هم به قول خودش برای اینکه بیکار نماند با پرایدی که دارد با چند فروشگاه و کارگاه همکاری می کند و وسایل و سفارشات مردم را جابجا می کند !!


گفتم : " اتفاقا او را چند روز یکبار می بینم !! و با پسر خاله تان همکاری می کند !! " در همین صحبت ها بودیم که جناب پسر خاله شان به من زنگ زد و خبر داد که مسافرت رفته است !! و یک سفارش کاری داشت که گفتم موقع تمام شدن با حاجی ( همان فرد ! ) تماس می گیرم تا ببرد و تحویل بدهد !؟ جناب پسر خاله  گفت : " به حاجی زنگ نزن !! با یک پیک دیگر بفرست ... حاجی چند روز است که ناخوش احوال است ! "


کمی بعد که دوباره تماس گرفت تا شماره بدهد در مورد وضعیت حاجی پرسیدم و گفت : " دو سه روز پیش که سفارش یکی را برده بود !! از یک کوچه فرعی بیکباره وسط یک شلوغی درآمده است !! جوان ها دورش را گرفته و او را از ماشین پیاده کرده بودند !! یکی دو نفر هم گفته بودند که بیایید ماشین اش را آتش بزنیم  !!؟؟  ( حالا یک به شوخی یا به جدی !!؟؟ ) خلاصه اینکه یکی از کسبه آمده بود و او را و ماشین اش را از دست آنها گرفته بود و برگشته بود خانه !! بنده خدا از ترسش چند روز در خانه مریض شده بود و خوابیده بود "  و کمی بعدتر خودم زنگ زدم تا حالش را بپرسم ... کمی سر حال آمده بود و با خنده داستان را تعریف می کرد !!

 

===

 

امروز چند تا کار یهوئی پیش آمد و من هم خیلی سریع همه را انجام دادم و تمام کردم ... حوالی ظهر بود و باید می رفتم برای بانوی دانشجو (!) یک کتابی بگیرم ( یاد قطعه شعری از مفتون امینی افتادم ؛ آنجا که می گوید : عاطفه جان ! می دانی آب خریدن برای ناخدا چقدر گران است ؟!) رفتم و رفتم تا به کتابفروشی موردنظر رسیدم ... تا آنجا بیست تا کتابفروشی را رد کرده بودم و شاید آنها از آن کتاب داشتند !؟


وقتی رسیدم و سفارش را گفتم : " با خوشروئی کتابی روی میز گذاشت و گفت حاضر است ! " نگاهی کرده و گفتم : " بنظرم کتاب ایده آلیسم بود ولی این رئالیسم هست !! " مرد جوان نگاهی به عنوان کتاب کرد و دفترش را هم بررسی کرد و گفت : " ببخشیداشتباه شده است !! " صاحب کتابفروش آن طرفتر ایستاده بود و به من گفت : " شما یک زنگ بزنید و بپرسید ببینید نام کتاب را اشتباه نگفته اند (!!؟؟)  " برگشتم بطرفش و چند ثانیه ای مثل مستشار در قهوه تلخ نگاهش کردم و چیزی نگفتم ، خودش هم داستان را گرفت و چیزی نگفت !! یعنی چیزی اضافه می کرد رسما قاتی می کردم ، حداقل در مواجهه با کتابفروش ها چند بار سابقه برخورد بد دارم !!!؟؟

 

===


کلی دیرم شده بود و باید به خانه برمی گشتم تا بانو بعد از ظهر به کلاسش می رفت ... قسمتی از مسیر را با اتوبوس های تندرو آمدم ... اتوبوس بیشتر از خرخره اش مسافر داشت و یک عده ای طبق معمول در حال غر کردن بودند !! بعضی ها خودشان سوار اتوبوس شلوغ می شوند و توی شکم هم می روند (!) و بعد از دیگرانی که می خواهند در ایستگاههای بعدی سوار بشوند می خواهند که وقتی می بینند اتوبوس شلوغ است سوار نشوند !!؟ در یکی دو ایستگاه باندازه یک اتوبوس خالی بچه مدرسه ای ایستاده بود !! زمان تعطیلی مدارس بود و ازدحام ناگزیر ...

 

چند نفری هم که از آنها سوار شده بودند بدون ملاحظه شلوغی داخل اتوبوس در حال شلوغی مضاعف بودند و به سر و کول هم می زدند و گهگاهی هم پای یکی را لگد می زدند و اوضاعی شده بود ... نبض فرهنگ عمومی جامعه را از هر کجایش که بگیریم ، همینطور قاراشمیش می باشد !؟!؟

 

یک جایی باید پیاده می شدم تا بقیه مسیر را با تاکسی بروم ... هنوز عرض خیابان را رد نکرده بود که ماشینی وسط خیابان ایستاد و صدایم کرد تا سوار بشوم !! از آشنایان قدیمی کوهنوردی بود و فرصتی برای تعارف نداشتم ، چون خیابان را رسما بسته بود !! در آن محل سه ردیف تاکسی می ایستد و پنج ردیف مسافر !! بلافاصله سوار شدم و راه افتاد و شروع به خوش و بش کرد و بعد وارد فاز تعریف از سفر 15 روزه ای که داشت شد و سر یک تقاطع بطرف خانه مادربانو پیچید (!) بنده خدا چند بار مرا در محله آنها دیده است و فکر کرده که من هم آنجا هستم !! ، من هم حرفش را قطع نکردم تا خدمتی که کرده منجر به شرمندگی نشود (!) و تعریف کنان مرا برد و یک جایی در کنار خانه ماردبانو (!) تشکر کرده و با هم خداحافظی کردیم !؟!؟ هم عجله داشتم و هم به یک جایی رفتم که بیشتر شبیه بن بست است !! از آنجا اسنپ گرفتم تا به خانه خودمان برگردم !؟!!؟!؟!؟! اخیرا اسنپ یک کاری کرده که در نوع خودش شاهکار است !؟ شما مسیر ا تعیین می کنید و قیمتی برای سفارشتان اعلام می شود ولی ماشینی آن را اوکی نمی کند ، چون یک گزینه اضافه شده است با عنوان " عجله دارم ! " کمی که معطل ماندید آن گزینه را می زنید و مبلغ کمی بیشتر می شود و بلافاصله یکی اوکی می کند !!! اینهم یک جورایی گران کردن است با انتخاب خود مشتری !!

 

ولی اسنپی نبود ، مسیرم کوتاه بود و ارزان ولی پرپیچ و خم و کسی اوکی نمی داد !!؟ اتوبوس محله رسید و سوار شدم تا میدان رفتم تا از آنجا ماشین بگیرم ... توی میدان بودم که دیدم یکی از ماشینهای اسنپ اوکی کرده است و توی راه است ... درخواست را لغو نکردم و زنگ زدم تا بیاید و از میدان مرا بردارد و ببرد !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 16 آبان 1401 ساعت 19:40

سلام

من از خوندنش سرگیجه گرفتم! چه مسیر پر پیچ و تابی طی کردین!

* سالها قبل سوار اتوبوس بودم رسیدیم به ایستگاهی که یک دبیرستان پسرانه بود. وقت تعطیلی مدرسه بود و توی اون ایستگاه ده پونزده تا پسر دبیرستانی سوار شدن. بحدی اتوبوس رو روی سرشون گذاشتن و تذکرات دیگران رو نادیده گرفتن که ایستگاه بعدی پیاده شدم باقی راه رو با تاکسی رفتم!

* اتفاقا چند روز قبل دختر دوباره دانشجو شده!! ما هم رفته بود به سفارش استاد مربوطه، یک جلد کتاب فرانسه کافه کریم، یا به لفظ فرانسه: کَفه کغیم!! با جلد سبز و زرد خریده بود. همه همکلاسی ها هم از همون کتاب تهیه کرده بودن. بعد سر کلاس استاد گفته بود اشتباهی خریدین من گفته بودم جلد کرم قهوه ای!!
تمام دانشجوها گفته بودن استاد بخدا خودتون گفتین جلد سبز و زرد، اما استاد حاشا و کلا که: من درست گفتم، شماها همه تون گیج هستین!

سلام
ببخشید دیگه ... پست پر پیچ و خمی بود !!
مگر اساتید اشتباه هم می کنند !؟ چند روز پیش یک سفارش چاپی داشتم و مشتری دیروز زنگ زده که آقا یک اشتباهی کرده اید و ... گفتم : " بعید نیست !! توی کار ما پیش می آید ... " رفتم تا ببینم اشکال کار کجاست دیدم که همکارش می گوید البته اشتباه از ما بوده !، گفتم : " بازم بعید نیست ، شما هم شاید اشتباه بکنید ! "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد