یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

پنجشنبه ی شلوغ(1) !!

 

طبق معمول ما پنجشنبه های شلوغی داریم ، بانو هم قبل از ظهر کلاس می رود و هم بعد از ظهر ... قبل از ظهر را عموما با بازی و خواب طی می کنیم ولی برای بعد از ظهر ، نورا را می سپاریم دست مادربانو تا به هر دوشان خوش بگذرد !! یکی دو هفته است که بخاطر فوت یکی از بستگان ، عصر روزهای پنجشنبه ، مادر بانو به خانه متوفی می رود و برای همین سهم من دوبل می شود !

  

 

برای از پا درآوردن یک کودک (!) باید نه تنها پا به پایش شلوغی کرد بلکه باید چند گام هم از او جلوتر بود و به این ترتیب می شود امیدوار بود که با خوابیدن او فراغتی حاصل شود !! پنجشنبه صبح بعد از کمی بازی و خواب (!) دیدم آفتاب تا وسط پذیرائی آمده است و برای همین نوراخانیم را آماده کردم تا برویم به پارک محله مان ( شاهگلی ) ... شب قبل کمی باران آمده بود و کوچه و خیابان کمی خیس بود و فوقش می رفتیم و قدمی زده و برمی گشتیم ..

 

وقتی داشتیم از خانه بیرون می رفتیم یکی از دوستان بزرگوار تماس گرفتند برای کمی شاهگلی گردی !! هر از گاهی که فرصتی پیش بیاید که این ورهزا خیلی کم پیش می آید (!) با ایشان تماس می گیرم تا به بهانه عکاسی برویم شاهگلی و قدمی زده و کمی صحبت کنیم ... قدم زدن با بزرگانی که بزرگوارند و همصحبت شدن با ایشان در این دور و زمانه با خوردن یخ در بهشت در تابستان برابری می کند ! البته ایشان کمی کار داشتند و قرار شد ما برویم و ایشان وقت یکارشان تمام شد ، بعدا به ما ملحق بشوند !!


آفتاب بالای سرمان بود و هوا خوب بود ، البته باید از میان ساختمان های چندین طبقه ای که این روزها اطراف خیابان ها را گرفته اند و همیشه سایه شان بالای سر ماست عبور می کردیم ... پارک خلوت بود !! کنار وسایل بازی یکی دو نفری بودند باتفاق نوه هایشان ... یادش بخیر در ایام کمی دورتر من هم باتفاق پدربزرگم هر از گاهی از این کارها میکردیم و من همیشه از آنها به نیکی یاد می کنم ، بچه بودم و نمی دانستم با دوستانشان از چی حرف می زنند !؟ ولی برخی عبارت ها و مثال ها را یادم مانده بود و سالهای بعدتر که بزرگ می شدم و یادم می افتاد تازه می فهمیدم آن بحث ها درباره چی بود و برخی عبارت ها و حرفها را هنوز هم بیاد دارم !!

 

بچه های 5-6 ساله عموما دلشان نمی آید از تاب پائین بیایند و هزار بهانه می آورند !! ولی در چندین نوبتی که با نورا به پارک رفته ایم ، وقتی می بینند که یک کودک بغیل می آید ، هم مهربانتر می شوند و هم خیلی زود نوبتشان را به نورا می دهند (!) ما هم زیاد معطلشان نمی گذاریم و بیشتر از یک دقیقه روی تاب نمی مانیم و چند تا عکس گرفته و تاب را به آنها برمیگردانیم ...

 

کمی بعد رفتیم و قدم زدیم ، تقریبا همهی وسایل بازی بچه ها خیس آب بود !!! همان صد تا قطره بارانی که باریده بود روی آنها مانده بود ... حالا چرا باید این وسایل جوری نصب بشوند که آبشان نرود و گودال درست بکند را انداختیم گردن مهندس بیسواد که ماشاءلله در کشور فراوان است !!! ولی اینکه پارک درست کنیم و درش را به یک نگهبان بسپاریم که در دکه اش ، لحاف و تشک اش ا زدور توی چشم می زند (!!!) و خود پارک را به خدا بسپاریم و برویم ، اصلا کار درستی نیست !! شاید یک دستمال کشیدن روی وسایل کافی بود تا بچه هایی که از کنار وسایل رد می شدند ، از آنها استفاده می کردند !!


با شهرهای دیگر کاری ندارم در تبریز به لطف حضور یک آدم تقریبا گَنده فکر (!) در شهرداری که خیلی ها با گُنده فکر اشتباه گرفته بودند و خدا را شکر به لطف مدیریت مسموم بالاتر رفت و معاون وزیر هم شد !! و دست اش از شهر کوتاه شد (!) بیکباره 3 هزار نفر در مجموعه شهرداری اضافه کرد که تاثیری در کیفیت خدمات شهرداری نداشت ولی چون مردم عیار مسئولان را نه با خدمات بهتر که با اشتغال ( حتی زائد !! ) و با عبارت چؤرک وئرن کیشی ( کسی که نان میدهد !! ) می سنجند (!) شاید این روزها هم خیلی ها ندانسته دعایش می کنند!!  و شاید هم می دانند برای شاغل شدن در کاری بدون داشتن آموزش و تجربه و دانش فنی (!) چنین مدیران نالایقی باید وجود داشته باشد !! ... برای توی چشم بودن و سر زبان بودن ، کار مفید کردن اصلا خوب نیست و بسا دردسر ساز است (!!) باید از دری وارد شد که فرهنگ عامه دوست دارد !!! همان موردی که کارخانه های بزرگی مانند تراکتور سازی و ماشین سازی را فلج کرد !!

 

خلاصه اینکه رفتیم پارک گردی ... کمی دورتر و در جاهای خلوت تر (!) دخترکانی آمده بودند ، البته با ماشین بابا (!) و وسایل عکاسی را بپا کرده بودند داشتند از خودشان عکس پائیزی می گرفتند ... کمی آن طرف تر خانم هایی که از راه رفتنشان معلوم بود که ورزش کردنشان به توصیه پزشک است و دارند وزن کم می کنند !! پیرمردی هم برای هواخوری آمده بود ، نورا برایش دست تکان داد و آمد و کمی با نورا بازی کرد !! می گفت : " بچه ها پیرمرد ها را دوست دارند ، و پیرمردها بچه ها را !! " حق هم با او بود ، یکی این طرف در ابتدای ندانستن بود و یکی آن طرف در انتهای دانستن !!

 

کمی عکاسی کردیم و نوراخانیم هم که گیر داده بود به برگها ... جاهایی که آفتاب می زد ، تقریبا خشک بود و بقیه ی جاها چاله آب بود و برگهای خیس رویشان را پوشانده بود !! هوا ابری شد و نورا خانیم را برداشتم و بطرف خانه آمدیم ... توی راه خانه بودیم که دوستم تماس گرفت و خبر رسیدنش را اعلام کرد ، دوباره برگشتیم و کمی باهم بودیم ، اتفاقا آفتاب هم لطف کرد و بالا آمد و فرصت داد ...

 

اتفاقا کمی هم غیبت کردیم ، یکی از دوستان که معلوم نیست از کجا زخم خورده است (!؟) در صفحه ی اینستاگرامی اش برای دهن کجی به برخی ها که خوب یا بد ، در حوزه ی عکاسی کسی هستند (!) عکس برخی ها را می گذارد که خیلی از آنها خوب ای بد ، در حوزه ی عکاسی و هنر اصلا کسی بحساب نمی آیند (!!) و با عباراتی مانند حضرت استاد و حضرت دوست آنها را مزین می کند و برای همین خواه ناخواه برای مردم عادی مثل من ، اسباب غیبت فراهم می نماید !!!! البته این دوست بزرگوار به هر دو طرف جریان اشراف کامل داشت و می دانست که مشکل ایشان از کدام ناحیه آب می خورد !! ما وقتی حرف از آلودگی می شود ، در ذهنمان دودکش کارخانه های بزرگ را تجسم و تصور می کنیم ، در حالیکه خطرناک ترین آلودگی ها را افکار مسمومی تولید می کنند که غالبا با الفاظی تمیز بیان می شوند !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد