یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

عصر گردی ...

عصر پرینت های وبلاگ قبلی را برداشتم و با خودم بردم صحافی ... البته صحافی قابل تر از خودم نمی شناسم با اینحال در خانه وسایل نداشتم و آن حوصله ی جوانی هم نبود برای همین راضی شدم بدهم دیگران برایم آنها را صحافی کنند ...

مرحوم پدر واقعا یک صحاف کارکشته و با حوصله بود ، کتب قدیمی و از کت و کول افتاده را می آوردند برای او و ساعت ها پای آنها وقت می گذاشت و آنها را سر و سامان می داد ... همیشه هم سر صحافی با هم کرکری داشتیم ... ولی کارهایی که بدون برش و منگنه و ... انجام می داد یک سر و گردن از کارهای این صحاف هایی که کار اصلی شان صحافی است بهتر بود ...

وارد صحافی شدم ؛ یک آقای مسن که فرزند بیست و چند ساله اش پشت کامپیوتر بود و خودش داشت روی میز ترتیب می کرد ، ترتیب کردن یعنی مثلا یک فاکتور سه برگ را بعد از چاپ صفحه بندی کردن ، که به ترتیب از هر رنگ یک صفحه بر می دارند و طبق شماره یا تعدادد برگ دفتر می کنند !!! حکم اخلاقی قضیه این بود که این کار را فرزند برومندش انجام بدهد ولی معلوم بچه ی او هم ورژن جدید بود و از بابت سلامی که به پدرش می داد طلبکار هم بود !!!

وقتی کتاب های ته دوزی شده را دادم تا برایم صحافی کند ، با بدخلقی گفت : " لازم نبود خودتان بدوزید ، می آوردید اینجا خودمان می دوختیم ... " گفتم : "اولا که داستان دارد این ته دوزی ها ، دوما فکر نکن با این اخلاقی که داری من ناراحت می شوم ، من خودم پیش ... شاگرد چاپخانه بودم که در مقابل اخلاقش صد رحمت به سگ !! پیش ... هم صحافی می کردم که اخلاق او هم معلوم بود ، خواستم حساب کار دست ات بیاید ، ولی با بقیه مردم این جور حرف بزنی مشتری هایت می پرند !! " پدر و پسر هر دو دوزاری شان افتاد با آدم بداخلاقی طرف هستند ...

آقای صحاف با شنیدن نام استادکاران قدیمم ، خنده ای کرد و رفت توی تاریخ و خاطره گفتن !!

بعد از اتمام سفارش گفتم : " حالا چند باید بابت اینها بدهم !؟ " گفت : " ... تومان !! " می دانستم کمی زیاد گفته برای همین گفتم : " چانه نمی زنم تا داغش به دل ات بماند !! "  

فکر نکنم تا آخر عمرش قیافه ی من از یادش برود !!


===


مثلا سیستم من کلاس بالا است و لمسی است و ... ولی من بدون ماوس و کی برد اصلا حال نم یکنم با سیستمم کار بکنم ؛ مگر برخی وقت ها که دارم تخته نرد بازی می کنم !!  عصر در خانه کلی حرف برای نوشتن داشتم ولی باطری ماوسم تمام شد و برای همین ترک خانه کردم !!

حالا هم زور می زنم و یادم نمی آید ...


===


از وقتی جریان کمال را در داستان روژان وارد کرده ام ، دوستان قدیمی ( شاید 17 سال پیش ) که با هم دوره داشتیم را می بینم ، امروز هم سر راهم بعداز سپردن کارهایم به صحافی رفتم پیش فوتورافچی ؛

باز یکی از همان دوستان آن زمان را که کمال دوست مشترکمان بود را دیدم و کمی هم از آن روزها حرف زدیم ... اتفاق خاصی برای من است که بعد از اینکه تصمیم گرفتم داستان کمال و مرگ ناگهانی اش را در داستان وارد بکنم همه ی آن دوستان مشترک قدیمی را می بینم !!

نظرات 1 + ارسال نظر
همطاف یلنیز سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1392 ساعت 15:07 http://fazeinali.blogfa.com/

اِ اِ پس کمال مـُـــرد!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد