یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ددری در خواب ...

دیشب یک خواب خیلی عجیب دیدم ، از آن دسته خواب ها که آدم حیف اش می آید بیدار بشود !!

قبلا شاید گفته بودم که یکی از پنچگانه های من ( 5 داستان در یک کتاب ) داستانی است که حول و حوش اجنه می باشد و چند قسمت از آن در اکران خصوصی نمایش داده شده است ولی هنوز به اکران عمومی نرسیده است ، راست اش را بخواهید خودم بعد از نوشتن هر قسمت از آن برای چند روز شدیدا از نظر فکری با آن درگیر می شوم و برای همین پیشرفت آن خیلی کند است !!!

خواب دیروز من از نظر ساختاری دقیقا توی همان فضاها بود ولی از نظر موضوعی متفاوت با آن بود و برای همین مزه ی خرمالو می داد !!

شروع خواب از آماده شدن من برای خوابیدن شروع می شد ، قبل از اینکه بخوابم یک لیوان شیر آورده بودم برای خوردن و توی قفسه کتاب هایم دنبال قندان می گشتم که چشمم به انگشترم افتاد ( همان که در داستان کابوس شیرین برای خودش آرتیستی بود !! ) قبل از اینکه قند بردارم آن را برداشته و توی دستم کردم و بعد شیرم را خوردم و رفتم سر جایم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد ... در خواب وارد یک کریدور خیلی بزرگ شده بودم و دقیقا شبیه یک تونل آبی طبیعی بود و دلیل آن این بود که رنگ زمینه ی دیوارها برنگ کبود بود و حس حضور در داخل آب را به آدم منتقل می کرد ...

حالا اینکه چرا از حضور خودم در آنجا نمی ترسیدم جای سوال دارد ، من اخیرا خیلی ترسو شده ام !! ( شاید از زیادی پول باشد !! ) کمی که جلوتر رفتم تعدادی زیاید انسان در کریدور دیده می شد که مثل شبح بودند و بدون اینکه کسی مزاحم حرکت دیگری باشد از روی هم عبور می کردند ... حتی پیش خودم فکر کردم اینها آدم با پسوند jpeg هستند !!!! ولی بطور ناخودآگاه وقتی کسی از کنار من رد می شد خودم را کنار می کشیدم و یا راهم را کج می کردم ، هرچند چیزی بنام تصادف رخ نمی داد ... قیافه ها باندازه ی کافی عجیب و غریب بودند و هر جور پوششی در آنجا دیده می شد ، یک صدای تقریبا نامفهومی توجه مرا جلب کرد و انگار جز من کسی آن را نمی شنید ... کمی دقت کردم دیدم صدا از سوراخ های بالای دیوارهای کریدور است و منظورشان من بودم ... " یکی از اینها انگار بقیه را می بیند !! " متوجه صدا و حرفهایی که زده شد شدم ولی نمی دانم به چه زبانی بود !!

ناگهان همه ی آدمهای اطرافم ناپدید شدند و در انتهای سالن روی یک صندلی که بی شباهت به تخته سنگی نبود یک پیرمرد نشسته بود ، از دور که آدم دیده می شد و ریش هایش تا زمین می رسید ولی هر چقدر نزدیکتر می شدم چیزی شبیه آدم نمی دیدم تا اینکه اصلا نمی دیدم ، انگار وارد فضای وجود او شده بودم !!!! 

اینجا خیلی شدید ترسیدم ، بعد از یک سکوت کشنده مرا مورد خطاب قرار داده و گفت : " تو آدمهایی که اطرافت در حرکت بودند را می دیدی !؟ " نمی دانستم به چه زبانی باید حرف می زدم برای همین با سرم جواب مثبت دادم ، می دانستم که مرا می بیند !! ناگهان یادم افتاد انگشتر توی دستم است ، دستم را مشت کردم تا دیده نشود ولی آنها قبل از من همه چیز را می دانستند ... همان صدا به من گفت : " اینجا کریدور زمان است ، این آدمها ناخواسته در اینجا هستند ، آنها بدلایلی خاص در اینجا قرار گرفته اند و متعلق به زمانهای مختلفی هستند ... تو بخاطر اینکه آن انگشتر را داری آنها را دیدی و چون فقط تو می توانی آنها را از اینجا خارج بکنی تو را از جمع آنها بیرون آورده ایم ... بعضی از آنها بیش از هزار سال است که اینجاست !! حضور در اینجا برای کسی جزو عمر محسوب نمی شود آنها دقیقا به همان زمانی خواهند برگشت که بوده اند و بقیه عمرشان را خواهند کرد و خواهند مرد ... " من نمی دانستم چه بگویم ، بیشتر دنبال راه خروج بودم ... همان صدا به من گفت : " تو می توانی به کمک انگشترت آنها را در زمان خودشان برده و رها بکنی ، ولی آن انگشتر همیشه به حرف صاحب اش گوش نمی کند و شاید در یک زمان دیگر ماندگار شوی یا به جهان دیگری بروی ، دوست داری امتحان بکنی !! "

یک لحظه بعد دوباره در سالن پر از آدمهای سرگردان بودم ... در همین لحظه یک نفر دستم را گرفت و گفت : " لطفا مرا به زندگی ام برگردان ... " ناگهان صدای زنگ شدیدی فضا را پر کرد ... از ترس بیدار شدم !! اول دستم را نگاه کردم تا ببینم از خواب اول بیدار شده ام یا از خواب دوم !؟!؟

صدای موبایلم بود ...

نظرات 7 + ارسال نظر
همطاف پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 14:02 http://fazeinali.blogfa.com/




.
.

امیر پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 23:14

چفین چوخ سازده دادو

رمز اصلی خوشنویسی رعایت خط کرسی است ...
قال دادو (ع) : " خط کرسی زندگیت را بشناسی زیبا زندگی می کنی !! "

آیدا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 04:42 http://meandmirror.blogfa.com/

چه خواب سورئالیستی جالبی! تم خوبی برای فیلم است... با این قلم که شما داری به نظرم میتوانی ادامه اش را در بیداری بنویسی.
صرفنظر از آن بخش سورئالیستی، به نظرم شما در زندگی خیلی کارها میتوانید انجام دهید به شرطی که دلتان بخواهد... نگین سلیمانی در کف دارید...

نظر لطف شماست ...

عرق نعنا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 14:03 http://fazeinali.blogfa.com/

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم



یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

نگار جمعه 17 آذر 1391 ساعت 21:14 http://heavenward.persianblog.ir

خیلی خواب جالب و در عین حال ترسناکی بود. برای من خیلی هم تفکر برانگیز بود. فکر کنم این نوشته تون همیشه توی ذهنم بمونه.
عجیب دلم می خواد یه انگشتری مثل انگشتر شما داشتم و به دست می کردم و می خوابیدم. اما ظرفیت روحی می خواد این جور چیزها. که من هنوز به اون حد نرسیدم.

khatere hastam یکشنبه 31 فروردین 1393 ساعت 17:48

جالب بود ذهن شما چه ها که نمی کنددددددد

کار کوچکش اینه که منو دنبال خودش میکشه

واحه چهارشنبه 29 مرداد 1393 ساعت 14:53

جناب دادو چه خواب عجیبی بود..آیا در مورد تعبیرش با کسی صحبت کردید؟خیلی دوست دارم بدونم چی گفتن...
راستی انگشتری وجود خارجی داره؟

عجب اتفاقی ... چند بار دنبال این نوشته گشته بودم ، نه عنوانش را می دانستم و زمان انتشارش را ، البته همه ی وبلاگ را کتاب کرده ام و باید می نشستم و کلی ورق می زدم ...
امروز دوباره آن را به کمک شما پیدا کرده و خواندم ، ممنون برای این تعبیرها یکی مثل یوزارسیف لازم است که در دسترس نیست !!
.
.
.
سوال سخت نپرسید ، بی جواب می ماند و شرمنده می شویم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد