یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

حکایت دختر شاه پریان


یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد...


همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.

دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟

جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟

دختر گفت: بله... مگر خود تو همین را نمی خواستی؟

پسر گفت: «چرا» و ادامه داد: ای پری نازنین، بدان و آگاه باش که من جوان بیکار و مجردی هستم که نه درسی خوانده ام و نه ثروتی دارم. هر کجا می روم کاری برایم پیدا نمی شود و کسی حاضر نیست دخترش را به من بدهد. من از تو که دختر شاه پریان هستی می خواهم که برایم خانه ای فراهم کنی تا با همسر آینده ام در آن زندگی کنیم.

پری گفت: همین؟!

پسر گفت: همین که نه. خانه که به تنهایی نمی تواند من و همسر آینده ام را خوشبخت کند. برای همین من یک کار خوب هم می خواهم که استخدام رسمی باشد. بیمه و اضافه کار هم داشته باشد.

پری پرسید: با همینها خوشبخت می شوی؟

پسر گفت: البته که نه! همسر آینده ام حتماً از من می خواهد ویلایی هم داشته باشم که گهگاه با هم به آن جا برویم و خستگی چند هفته کار را از تنمان بیرون کنیم.

پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟

پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.

پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟

پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم.

پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟

پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری...

قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. 

ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم.


===

( این حکایت در ضمیمه ی سوال دو پست قبلی ارسال شده بود !!! )

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیه سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 22:53

دست دختر شاه پریان درد نکنه
اون لنگه کفش رو باید قاب طلا گرفت زد به دیوار

چوب نداده اند دست دختر شاه پریان که استفاده ابزاری و اختصاصی بکند ... ماشین دولت نیست که !!!

عرق نعنا چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 07:21 http://fazeinali.blogfa.com/

اظهار فضل نوشت:
این داستان از مجموعه "افسانه های 2000 و چندمی" جناب آقای حسن احمدی فرد می باشد.
و
نوشتم تا استفاده ابزاری و اختصاصی نشود از دسترنج دیگران

khatere hastam یکشنبه 31 فروردین 1393 ساعت 17:36

اینه آخر و عاقبت صداقت و روراستی؟؟؟ ..
حالا اگه این دختره بدبخت رو میذاشت سرکار خوب بود؟؟؟ بهش میگفت عزیزم با تو ازدواج میکنم فقط و فقط تو.. بعدش که خرش از پل گذشت میرفت سراغ صغی و... به خدا باید سرتاپای این جوون رو طلا گرفت ..

آقا اصلا این داستان بدآموزی داشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد