امروز صبح بعد از راهی کردن نوراخانیم به مهد ، سوار مترو شدم تا بروم دنبال کارهایم ، اولین صحنه امروز دعوای لفظی یک مرد مسن عصبی با دو فقره خانم بود ...
و تکرار مقدس است و ضروری ... و ما زندگی را در هزاران روز تکرار می کنیم ، شاید چیزی در خلال این روزها یافتیم !؟
ادامه مطلب ...
وقتی ما بچه مدرسه ای بودیم ، مثلا چهل سال پیش (!؟) بعضی از معلم ها ، مثلا زرنگی می کردند و می پرسیدند :« یک کیلو پنبه سنگین تر است یا یک کیلو آهن !؟ » ذهن کودک درگیر اسامی بود تا ... و می گفت :« آهن !! » و خنده مسخره شان بلند می شد ..
ادامه مطلب ...
باید یک قسمت از نوشته هایم را در دسته اتوبوس نوشت ، جداگانه ذخیره کنم ! ، چون تقریبا زمان زیادی در اتوبوس صرف می کنم که همگی هم جزو اوقات تماما مفید می باشد !! یکبار یکی از من پرسید که چرا تلویزیون ندارید و گفتم : " من به جای تلویزیون ، اتوبوس می بینم !؟ زنده تر است ... "
ادامه مطلب ...