یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مهرانه (1)

 

امروز صبح که رفته بودم نان بگیرم ، اول مهر در خیابان بغلی مان بشدت توی چشم بود !!! البته از بچه مدرسه ای خبری نبود ، در عوض در هر طرف خیابان دوبله پارک کرده بودند و در داخل برخی ماشینها هم افرادی منتظر بودند ... معلوم بود که متعلق به جمعیت بدرقه کننده بودند !!

  

 

ما بچه که بودیم ، اول مهر که می شد نه اینکه نباشد ولی چند درصدی از بچه ها بودند که گریه کنان راه مدرسه را طی می کردند و درصدی از این چند درصد هم با همراهی مادرشان بود !! یکی دو کوچه که گریه کنان می آمدند یا از خجالت دیگر بچه ها و یا حتی از متلکی که می شنیدند (!) گریه شان فراموش می شد و یکی دو کوچه مانده به مدرسه داد و فریادشان بلند می شد ؛ از شلوغی !! ( البته مسیر خانه ی ما تا مدرسه کمی طولانی بود و پنج سال پیاده این همه راه را رفته و آمده بودیم ... البته سه ماه انقلاب را تعطیل بودیم و چقدر خوش گذشت که مدرسه نرفتیم !! )


 

این روزها بچه با ماشین می آید ، البته درصد ناچیزی بهمراه والدین و پیاده و یا با ماشین های عمومی (!) درصد بالاتری با سرویس (!)  و درصدی هم با ماشین شخصی که غالبا مادرشان راننده است (!) بچه ها دم در مدرسه که می رسند از ازدحام جمعیت هول می کنند و تقریبا نصف بچه ها در حال گریه هستند ...

 

در جمع دوستان سه فقره جوجه داشتیم که امروز باید می رفتند مدرسه ... بانو برای مادرانشان پیام تبریک فرستاده بود و من سرراهی که به مرکز شهر می رفتم با پدرهایشان تلفنی حرف می زدم ...

 

اولین مورد دختر فوتورافچی بود ؛ فوتوچه ی معروف!!! وقتی زنگ زدم تازه به سر کارش رسیده بود ... گفت که چهار نفری رفته بودند برای بدرقه ی نیل خانیم به مدرسه !! و البته طبیعی بود که یک کمی گریه فرموده بود !!!

 

دومین مورد ، باریش بود !! باریش از مدتها قبل در مدرسه می رفت و کلاس زبان می گذراند و بعید بود که از مدرسه رفتن ناراحت باشد ؛ مادرش گفت که گفته اند اینها از فردا بروند مدرسه !! ( باباش در مسافرت بود ومادرش تلفن اش را جواب داد !! )

 

سومین فقره هم که نهال خانیم بود ؛ همان که به او لقب راضیه خانوم داده بودم !! پدرش گفت که برادر نهال بعد از ظهرها هستند و نهال هم صبح رفته مدرسه !! می دانستم که اهل گریه نیست و پدرش افزود که : " همیشه صبح ساعت 10 بیدار می شد ولی امروز از شش صبح بیدار شده بود که مبادا خواب بماند !! " گفتم : " گریه که نکرد !؟ " گفت : "  نه ... " گفتم : " با این حساب فکر کنم ظهر ، خانم معلم شان با گریه برود خانه !! "

 

ظهرکه به خانه برمی گشتم ... جلوی مدرسه ها هنگامه بپا بود ... ماشین ها گلوی خیابان را آنچنان فشرده بودند که ماشین پلیس نمی توانست رد بشود !!! باندازه هر دو بچه یک ماشین وجود داشت !! با راننده های ناشی و پارک های دوبله و سوبله !! راننده اتوبوس کلافه شده بود و بایستی اتوبوس را از میان آن باریکه راه عبور می داد !!

 

 

البته مادرها همه شان داخل مدرسه بودند !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام پنج‌شنبه 18 مهر 1398 ساعت 22:55 http://marzhayemoshtarak.blogfa.com

سلام
من هنوز تعجب و تحیرم رو از دیدن بچه های گریون یادمه. زیر نم نم بارون با اولین چتری که مامانم خریده بود و رنگین کمونی بود بین شون راه می رفتم و هر دو قدم یه چرخ دور خودم میزدم و فکر می کردم یعنی به اینا توی خونه بیشتر از مدرسه خوش می گذره که اینقدر ناراحتن؟!! وسطِ اینهمه دوست و حیاط به این بزرگی و یه عاااالمه دفتر و کتاب خوشگل؟!!
پدرم شب قبلش بهم گفته بود: دوست نداری، نرو.. خیلی هم چیزِ به درد بخوری نیست. گفته بود: حالا که داری میری، حواست و جمع کن!! توی ذهن 7 ساله ام این یه اخطار بود برای اینکه بدونم مسئولیت مدرسه با منه نه بقیه.. الان به نظرم خشنه یکم ولی اون موقع ازم یه بچه پررو ساخته بود.

سلام
رفتار بچه ها بازتابی از تربیتی ست که بزرگترها برایشان به ارمغان آورده است ... گاهی شکایت بچه ها از چیزی ست که نمی دانند چیست !؟
نقش مدرسه در جامعه مثل نقش پله در خانه است !! به تنهایی چیزی نیست ولی روی هم رفته حساب می شود !! بعضی ها فکر می کنند مشکل از مدرسه هاست (!) در حالیکه مشکل زندگی در انتخاب های بعد از مدرسه هاست !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد