یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سر خاک ...

 

دیروز حوالی ساعت 13 بود که گوشیم زنگ خورد و بلافاصله خبر دادند که نوه ی عمه که یک ماهی در کما و مرگ مغزی بود ، تمام کرده است !! من هم به برادرم زنگ زدم و خبر را دادم و قرار گذاشتیم تا باتفاق هم برویم بیمارستان و بعد بقیه برنامه ...

 

 

 

گاهی اوقات زمانی که برای انتظار بهبود سپری می کنیم ما را برای پذیرش خبری مخالف آنچه انتظار داشتیم ، آماده تر می کند !! چند روز پیش بود که محوطه بیمارستان با یکی از پسران عمه ام حرف می زدم که ماشین باری دارد و یک ماهی است که ماشین را خوابانده و روز و شب اش در بیمارستان می گذرد !!  و او اشاره داشت به اینکه جریان بلاتکلیفی " کما رفتن " همه را در شوک نگهداشته است و دست کسی برای کار نمی رود !! گفتم : " در مورد شوک ناشی از این اتفاق حرفی نیست (!) ولی همین طولانی شدن جریان و به کما رفتن ، شاید برای یک بیمار بالای 80سال یک انتظار خالی بوده باشد ولی برای بازمانده های یک بیمار 21 ساله ، عین شفا می باشد !؟ چرا که همین مراجعات و دیدن کریدور نگران و منتظر (!) و تخت های بیمارانی که برخی بیش از یک ماه است در حال کما هستند ، بنوعی آرام بخش و به بازمانده ها می گوید که وقتی چاره ای نیست باید واقعیت را بپذیرند !! "

 

خبر بلافاصله پیچیده بود و کمی بعد ، تعداد زنگ هایی که می زدند زیادتر شده بود !! خیلی ها نمی توانستند به نزدیکان زنگ بزنند و برای همین به من زنگ یم زدند و جویای جریان بودند !! جسد را از بیمارستان تحویل گرفتند تا به شهرستان  منتقل بکنند برای کارهای کفن و دفن !! من و برادرم هم رفتیم ... سر راه روز یک تپه ای چوپانی داشت دنبال گوسفنداشن می دوید ، تا من موبایل را دربیاورم سر پیچ بودیم و زوایه زیبای عکسم را از دست دادم و بعد از یک نمای دیگر یک عکس گرفتم ، هم او در حال حرکت بود و هم ما نزدیک 100 تا سرعت داشتیم !!

 


http://s3.picofile.com/file/8363526034/IMG_20190613_165618.jpg

 

وقتی یک جوان از دنیا می رود ، آنهم نه به بدلیل واضحی مثل جنگ و تصادف و ... (!؟) بلکه از یک بیماری درونی و ناپیدا (!) شوک عجیبی به مردم وارد می شود ، انگار قرار نبود بازی اینگونه بشود و شده است و همه دنبال قطعه ی گمشده ی پازل سوالات ذهنیشان می گردند !!؟ تقریبا همه همسن و سالهایش آمده بودند و شدید هم گریه می کردند !!  یکی از پسرعموهایم نزدیک من شد و یواش گفت : " تو هم تمرین کن کمی گریه کردن یاد بگیری ، بزرگتر که می شوی بدردت می خورد !! " گفتم : " اینها به مرکز اتفاق فکر می کنند و گریه می کنند و من حواسم همیشه در اطراف و حاشیه ی اتفاق مشغول است و برای همین گریه کردنم نمی آید !! "

 

کمی بعد یک جوان شسته رفته ای کنارمان ایستاده بود و یکی دیگر از پسرعموها نزدیک آمد و ضن سلام و علیک ، او را معرفی کرد : " آقای دکتر نصیری هستند ! " گفتم : " آقا بودنش را متوجه شدن ، ولی بقیه برایم زیاد ملموس نبود !؟ اگر قرار است بشناسم یا از طرف مادرش آدرس بده یا از طرف پدرش !؟ " پسر عموی دیگرم را نشان داد و گفت : " پسر خاله ایشان می باشد !! " گفتم : " اول اینکه پسر خاله ی ایشان در یک مدار بالاتر پسر خاله ی خودمان هم محسوب می شود ( چون آن عمویم با دخترخاله اش ازدواج کرده است ! ) ضمنا اینها تک فرزند نبودند و تا جائیکه من می شناسم 5فقره خواهر بودند !! " خندید و به آقای دکتر گفت : " این پسر عموی ما باید می رفت در آگاهی کار می کرد ، این مستقیم به ریشه می زند !! " و بعد نام پدرش را گفت و من دست اش را به گرمی فشردم و گفتم : " بااینکه فاصله ی سنی ام با تو یک سوم فاصله ی سنی ام با پدرت می باشد ، ولی همیشه فکر می کردم که یک دوست خوب برای هم هستیم و ضمنا کلی باهم خاطره داشتیم و قدیم ها زیاد به خانه ی ما می آمد !! " و کمی بعد پرسیدم : " حالا برویم سومین قسمت ابهام را هم روشن کنیم که رشته تان چیست !؟ " گفت : " در دانشگاه حقوق تدریس می کند !؟ " گفتم : " چقدر خوب !؟ این مردم به حقوق بیشتر از پزشکی نیاز دارند !! ما همیشه از عدم رعایت حقوق دیگران حرف می زنیم ، درحالیکه مشکل مردم آشنا نبودن به حقوق همدیگر است !! "

 

کمی بعد سرخاک بودیم و متوفا را آوردند و دفن کردند ... کار سختی بود و خوشبختان به خاطر رسمی که داشتند ، خیلی سریع و بدون حاشیه دفن کردند و بلافاصله همه را از کنار قبر پراکنده کردند و اجازه ندادند کسی آنجا بماند !! البته یک رسم ویژه ای هم دارند و آن اینکه موقع تدفین هیچ خانمی حق ندارد سر خاک بیاید !! و روز بعد خانم ها سر خاک می آیند !!

 

تا وقت مسجد برسد ، برای یک عصرانه خاص مهمان یک خانه ی خیلی قدیمی بودیم ... نان و ماست محلی !! کسی که مهمانش بودیم ، دوست خیلی صمیمی و همسن و سال یکی از عموهایم بود که او هم تقریبا میانسال فوت شده بود !! و البته از چند طرف هم فامیل حساب می شد !! ولی بیشتر روی این ارتباط تکیه داشت ، مثلا پدرزن یکی از پسرعمه هایم بود (!) و دائی یکسری از پسرعموهایم (!) و ...  و یک ساعتی که من می خوردم او هم از خاطرات دورش تعریف می کرد ... آن عمویم اگر زنده بود حالا باید 86 سال می داشت !! برادرم هم رفته بود و در اتاق های مجاور گلدان هایش را نگاه می کرد ...

 


http://s4.picofile.com/file/8363526118/IMG_20190613_184703.jpg

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 01:17

سلام

روح تازه درگذشته شاد و خدا صبر بده به بازماندگان ...

این بیت رو همیشه پدربزرگ مادریم زمزمه میکرد وقتی کسی از فامیل فوت میشد:

گرگ اجل یکایک از این گلّه میبرد
وین گلّه را ببین که چه آسوده میچرد ...

بیت بی ارتباط با مطلب و همینطور عکس چوپان و گلّه اش نیست!


چه خانم کدبانویی داره این خونه ساده و آراسته ...

سلام
بعله ... دقیقا زندگی و مرگ ما همان داستان گله و گرگ اجل است ... همه می آیند و سر خاک کمی ناراحت می شوند و می روند مشغول می شوند تا نوبت چه کسی برسد !!
کدبانو که شق اصلی یک خانه ی مرتب و تمیز است ولی مردی که خودش عاشق گل باشد کم نعمتی نیست !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد