یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

احوالات چهاشنبه ای ...

امروز هم خانه مانده بودم ... کار خاصی نداشتم جز مراجعه برای یک کار بانکی که برخلاف انتظارم خیلی زود تمام شد ، وقتی با برگ ساعتی به بانک مراجعه می کنیم ، توی بانک خالی از مراجعه کننده یک ساعت الافی ( نه علافی !! ) دارد ... 

===


یک سری هم به بازار زدم ، یکی از دوستان را دیدم و کمی پرونده سالی که گذشت را ورق زدیم ، کمی از کم رونقی بازار و کسب و کار شاکی بود و از اوضاع خراب اقتصادی کشور ، کمی بعد یک نفر آمد و گفت واحد 180 متری که از قرار متری 2.4 میلیون برایش خبر داده بود و او هنوز مردد برای خرید بود را دیروز از قرار 3.4 معامله کرده و فروخته !!! چقدر هم دوستم تاسف می خورد که چرا آن معامله را نکرده بود و همان پول از همان زمان دست نخورده توی حسابش مانده بود ، بنده خدا آنها را برای خرید خانه کنار گذاشته بود !!

سنک صبور بودن در این دوره زمانه هم یک صبر جمیل می خواهد !!


===


سر ظهر در خانه مان مهمان داشتیم ، البته همسایه های قدیمی مهمان حساب نمی شوند و بدون ویزا رفت و آمد می کنند ، همان سر سفره می خواستند سرپایی مرا شوهر کنند و قال قضیه را بکنند ، واقعا دنیای بچگی و پیری چقدر بهم نزدیک است ، کودک ابتدای هر کاری را آسان می بیند و پیر انتهای هر کاری را هیچ می داند !!!

اینترنت ناسازگار به این می گویند دیگر .... وقتی سر 100دلار تخته بازی می کنم ، مثل بچه ی آدم راه می آید ، وقتی سر 5000دلار بازی می کنم وسط بازی قطع و وصل می شود و من می بازم !!


===


شب مهمان داشتیم ، برایمان " چرشنبه لیق " آورده بودند ، همیشه مهم بیادبودن است ، هر چند گاه این یادها در میان انواعی از تعلقات و تملقات فراموش می شود !! سوپ را خوردم و بعد احساس کردم امروز زیادی خورده ام برای همین به اتاقم آمده و رفتم روی ترازو !! 93 اصلا عدد خوبی نبود ، برای همین سر سفره برگشتم و اعلام کردم که شام نخواهم خورد ... بعد دیدم قورمه سبزی بدجوری چراغ می دهد !! دو لقمه نان و خورشت کردم دیدم اینطور ادامه بدهم تمام خورشت را با نان خواهم خورد برای همین همان روال قبلی را ادامه دادم ...

بعد از شام برای یک قدم زدن کوتاه از خانه خارج شدم ، تراکتورسازی در دقیقه 90 بازی باخته اش را مساوی کرده بود و نفس تازه ای به اردوگاه شهر برگشته بود ، صدای بوق ماشین ها با صداهای شبیه انفجار ترقه ها از همه جا بگوش می آمد ، حالا یکی بیاید به این انفجارها گیر بدهد محکوم به سنت ستیزی می شود ، ما که خودمان جشن های 2500ساله را دیده بودیم و در اوج پان ایرانیسم آن زمان چهاشنبه سوری برگزار می کردیم از این کارها بلد نبودیم !!!!


===


سر میدان بالای محله مان ، یک خانم کنار دیوار ایستاده بود و خیلی آرام عابرین را مورد خطاب قرار می داد که : " آقا یک لحظه ... خانم یک لحظه .... " یک نفر همراهم بود و در حالیکه از او دور می شدم با خودم گفتم لابد نیاز دارد ... تقریبا بیست قدم بالاتر در قوس دیگر میدان یک خانم دقیقا با همان تیپ ایستاده بود و عابرین را مورد خطاب قرار می داد !!! یک لحظه ایستادم و چند قدم به عقب برگشتم ، دوستم گفت : " چیزی شده !؟ " گفتم : " یک لحظه فکر کردم همان زن از ما زودتر امده اینجا ایستاده است ، یکی هم شکل همینی که می بینی بیست قدم پائین تر ایستاده است ... " یک لحظه به خودم گفتم عجب هالویی هستم که زود فریب سادگی هر ناشناسی را می خورم !! ولی آدم فریب دل نازکی اش بخورد ضررش کمتر است از اینکه دلش سنگ باشد !! آن طرف خیابان باز یک زن دیگر و بالاخره چهارمین زن را هم دیدم که میدان را دوره گرفته بودند و خیلی برایم عجیب بود ... خیلی وقت است که در تبریز گدا دیده نمی شود و بهمین دلیل لقب شهر بدون گدا را بخود اختصاص داده است ، اینها هر کی که بودند و از هر کجا که آمده بودند سیستم جامع و حساب شده ای داشتند !!!

نظرات 2 + ارسال نظر
افسانه سه‌شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 22:58

سلام کاش یه سر میزدید الهی پرست امشب وحشتناکه!!

محله شما الهی پَرَست نیست ، بلکه الهه پُرَست است !! در نتیجه جذابیت دارد و جوانها را می کشد آن طرف ها ... والا کسی نمی آید سر کوچه ما برای فرنگیس و خانمتاج ترقه هدر بکند !!!!

وحید چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 00:43

نکنه زیاد توی حال و هوای روژان بوده اید و این خانم از جنس همان ها بوده است؟؟؟

سلام
اون جنس اش از اینا مرغوبتر و مرعوبتره !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد