یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

قسمت ما همین بوده ، که دربه در بگردیم ...

 

دیروز روز پر فعالیتی داشتم ، کله ی صبح که رفته بودم چاپخانه و حوالی 10 به خانه برگشتم و همان موقع فوتورافچی تماس گرفت که قبل از ظهر در دفترم هستم و می خواست مرا ببیند و برای همین بعد ازیک صبحانه ی سرپائی و مختصر دوباره رفتم شهر و سراغ فوتورافچی ...

 

 

 

از قرار معلوم یک خانه ی جدید را معامله کرده بود و کمی باهم در مورد آن حرفیدیم ... یک خانه ی نه کوچک و نه بزرگ در مرکز شهر و شاید بهترین موقعیت مرکز شهر !! از همان ابتدا با آپارتمان مشکل داشت و حالا با وجود دو فقره فوتوچه (!) بایستی عوض می کرد ، یک ساعتی بودیم و بعد دوباره به خانه برگشتم ...

 

توی اتوبوس یک آقایی کنار دستم نشسته بودو از همان ابتدا شاید بهتر بود برود و عقب بنشیند ، خیلی ها دوست دارند صندلی جلو بنشینند و از تماشا غافل نباشند ولی در جلوی ماشین نشستن علاوه بر زیبائی  و ویوئی که دارد ، تماشای ناهنجاری های روزمره خیابان و آدمها را هم دارد ...


یکی از راننده های مسیر حول و حوش سی سال دارد و تقریبا تمام وقت در حال بازی با گوشی ، حرف زدن با دخترها ( 10% ) و تعریف کردن آن به دیگر دوستان ( 90%) می باشد و احیانا اگر با گوشی نباشد با کمک راننده اش که 10 سال از خودش کوچکتر است در حال شئر کردن تجربیات گرانقدر می باشد و متاسفانه اصلا نمی فهمد و یا نمی تواند بفهمد که صدای این تعریف کردن هایش نصف اتوبوس را پر می کند !! البته چون اخلاق مسافرمداری اش بالاست ، همه بنوعی از او خوششان می آید !! بقیه با سن بالا و اخلاق گندشان و حوصله ی ته کشیده شان ، ارزش سلام دادن هم ندارند !!!

 

خلاصه اینکه من از همان ابتدا که راننده دست به گوشی شد و با راننده ی دیگر در مورد دختری که در ایستگاه قبلی ، جا گذاشته بود و حالا او باید سوار می کرد ، حرف می زد و سفارش میکرد که خاطر ایشان متعلق به اوشون بوده و هوایش را نگهدارد و هوائی نشود !! دختر هم که عینهو قرص قمر بود ( البته از فاصله ی نزدیک تر !! ) و مردی که کنار من نشسته بود انگار روی میخ نشسته بود و هی فیس و فیس می کرد و مثل موتور بخار جوش می آورد ... با خودم گفتم لابد در خانه یکی دو فقره دختر دارد و با شنیدن این اقوال و دیدن این احوال ، کاسه ی صبرش پر شده است !!

 

بعدازظهر باید دو فقره مجلس ختم پاس می کردم و همکاران کارخانه تماس گرفته بودند که می آیند سراغم و با هم می رویم !! مجلس اول برای دوست کوهنوردم بود و اگر مراسم دیگری نبود مطمئنا از ابتدا تا آخر می نشستم ... هم فال بود و هم تماشا !! یکی هم بود که متعلق به مادر دوستم بود و باید می رفتیم و یک فقره هم متعلق به سالگرد پدر رئیس شورای کارخانه بود که اصلا تمایلی به حضور نداشتم و قبلا نوشته بودم که کجروی های پسرش را به او حواله می فرستادیم !!

 

برای  اینکه از وقت کم نیاورم ، مجلس اول را خودم رفتم و قرار شد بیاینددنبالم و از آنجا به بعد باهم باشیم ... مسیر تا مسجد را با راننده در مورد بیمه آینده ساز و خیانت مدیران تراکتورسازی در تضییع مستقیم حقوق بیمه شدگان آینده ساز حرف زدیم و بنده خدا دلش خون بود این هوار !!!! البته در 43 سالگی بازنشسته شدن را ( حتی اگر قانون اجازه داده باشد (!!) مردم و مسئولین و خیلی ها برنمی تابند و دوست دارند هی سنگ بیاندازند ولی واقعیت این است که قانونی که از کشورهای دیگر کپی شده باشد و دانائی در پشت سرش نباشد وقتی با مدیریت های کشکی وطنی بیامیزد (!!) یک چنین نارضایتی هایی را باعث می شود و بعضی ها فکر می کنند که کارگر دارد سوءاستفاده می کند در حالیکه کارگر یک موجود ضعیف است و اینها اشتباهات بالادستی هستند !!

 

توی مسجد هم حال و هوا عوض شده بود و دیگر از آن شوک و تاثر خبری نبود و حضار محترم که غالبا کوهنوردان باسابقه و شوخ طبع بودند به همدیگر چشم و ابرو می آمدند !!! از قدیم گفته اند که خاک سرد است و ناراحتی ها را بلافاصله می پوشاند ( حداقل ناراحتی های درجه سه به بعد را !! ) و در این میان من به احوالپرسی با حضار مشغول بودم و حال و هوا خوب بود ... طبق عادت قدیمی و روال حضور در مجالس ختم ، کمی قرآن خواندم و بغل دستی ام بعد از اینکه قرآن را دادم و رفت ، به من گفت : " اون دیگه چی بود !!؟ " نه که گمان کنید ارمنی زاده باشد که ارمنی ها بهتر می دانند قران چیست (!!؟) یک مسلمان زاده ی مثلا تازه به روشنفکری رسیده بود !! برای همین گفتم : " قرآن بود ... حالا بنده خدا را بخاطر قرآن خواندن من ، درآن طرف گرفته اند به باد کتک !! که تو که دوستان خوبی مثل این داشتی چرا بیشتر عمرت را با اراذل و اوباش سپری می کردی !! "

 

خاصیت این قبیل مجالس این است که مداح که همه می دانند مرید پول است و یک ریال کم بدهی خدا را بنده نمی شود !! با جملاتی روتین و غالبا مذهبی سعی می کند تا مجلس را گرم بکند !! مثلا طرف در طول 60 سال زندگی اش پا به مسجد نگذاشته و توی هیئتی هم نبوده و اصلا راه زندگی اش فرق می کرده است و مداح غافل و احمق (!) هی می گوید که چون مرحوم هیئتی بود و ... این بند را فقط بخاطر او می خوانم !! و معلوم است که حضار آشنا باید سعی بکنند تا به خشم و عصبانیت خود از بابت این حماقت مداح غالب شوند و از طرفی جلوی خنده ی خود را بگیرند ... یک جائی هم دوباره از این اراجیف بافته شد و این یکی بغل دستی ام به من گفت : " خوب شد این دوست ما مُرد و ما فهمیدیم که هیئتی بوده است ... لامصب اصلا نشان نمی داد !! " یعنی مراسم ختم کوهنورد جماعت ای چنین حال و هوائی دارد ...


بعد از آن زنگ خوردم و بلافاصله بیرون آمدم تا با آن یکی دوستانم بروم آن یکی مجلس ختم ...اتفاقا جلوی مسجد ، در آن تنگنای همیشگی ، جای پارک خوبی هم پیدا کردیم و وارد مسجد شدیم ... من موقع ورود زیاد به جلوی دری ها نگاه نمی کنم و یکی از رفتارهای تبریز قدیم در هنگام ورود به مجالس را دوست دارم و رعایت می کنم !!! وقتی داشتم می نشستم شنیدم که مداح از حضار تشکر می کرد که در این چهل روز در کنار داغداران بوده اند و ... و با خودم گفتم : " لابد خبر ندارد که مجلس سالگرد است و ... !! " بعد هی تکرار می کرد که جناب سرهنگ فلانی و معلوم بود که مادر این جناب سرهنگ فوت شده است ... !!!! من نگاه کردم و دید هیچکدام از دم دری ها آشنا نیستند و معلوم شد که مجلس ختم مادر دوستمان نبود !!!!!! درتلگرام پیام را چک کردیم و دیدیم که زده اند 4-6 در همین مسجد !!! خلاصه آمده بودیم و فاتحه ای خواندیم و کمی نشستیم ... هر وقت هم از طرف فلان ستاد و فلان سرهنگ و فلان قرارگاه تسلیت و پیام خوانده می شد ، حضار به ما نگاه می کردند که تقریبا ناآشناترین افراد مجلس بودیم و سر و وضع من به جناب تیمسار می خورد !!!! بنده خدا سرهنگ مادرمرده هم از همان ابتدای ورود ما در حال کدگشائی شخصیت مرموز ما بود !!!!!!!! از مسجد بیرون آمدیم و دیدیم در اعلامیه ی بیرون مسجد ، زمان مجلس ختم مادر دوستم را 6-8 زده اند و معلوم بود که بعداً زمان عوض شده است و متاسفانه یادشان رفته است خبر اصلاح را بدهند !!!!!!! در کشور ما به خبرهای اول دسترسی پیدا کردن زیاد هم خوب نیست و شاید بهترین حالت این است که در دقیقه ی نود خبر به آدم برسد ، چون مطمئن تر است !!!!

 

یک عالمه وقت روی دستمان مانده بود و یکی از دوستان که با ماشین ما را آورده بود باید به قراری که با بانویش داشت می رسید ... یک جائی پیاده شدیم و یک پیاده روی طولانی باتفاق دوستان باقیمانده داشتیم و یکی از قدیمیترین و شلوغترین محلات را قدم زنان تا انتها رفتیم و داشتم در مورد آنجا توضیح می دادم و شاید بیست سال بیشتر بود که از آن طرف ها نرفته بودم ...همراهانم از دیدن آن کوچه ها و بازارچه ها و مغازه ها و بافت جمعیتی شوکه شده بودند (!!) نه اینکه از آمستردام آمده باشند بلکه تنها چند خیابان با آنجا فاصله داشتند !!! واقعا جای تاسف است که کسی در شهری زندگی بکند و در مورد چهار گوشه اش اینهمه بی اطلاع باشد و آن وقت در مورد کارهای خیلی شخصی تر و نوبت آرایشگاه و ... فلان سلبریتی و دولبریتی و ... کلی اطلاعات داشته باشد !!! برای همین تعجب شان را نشانه رفته و گفتم : " برای امثال شما ، هم مدیریت کردن در کارخانه راحت است و هم حکومت کردن در کشور !! " و در توصیف منطقه ای که بودیم اضافه کردم که اگر گروهی مانند داعش به اینجا رخنه بکند ، تنها می شود منطقه را قرق کرد و مانع رسیدن آب و آذوقه شد ( هر چند باز نمی شود حدس زد که چقدر دوام خواهند آورد !! ) والا با توپ و تانک و سلاح شیمیائی هم نمی شود کاری کرد !!! و در انتها آنها را به زمین ورزشی تلاش بردم که خاطرات خودم از آنجا به زمانی برمی گشت که هنوز داشتند سوله اش را کار می کردند !! و زمین چمن مصنوعی اش چشم همراهانم را پر از حیرت کرده بود !!


 

و همینطور ادامه دادم تا زمان مسجد رسید و رفتیم مجلسی که قرار بود نرویم (!!) آنهم چند دقیقه قبل از شروع مراسم (!!) فاتحه ای خوانده و بیرون آمدیم تا به مراسم ختم مادر دوستم برسیم ... بیرون آمدنی گفتم : " این مسجد در قسمت اش بود که بیائیم و این اطراف را قدم بزنیم ولی راست اش را بخواهید من فاتحه را در مجلس این مرده خواندم و به یک مرده ی دیگر فرستادم !!! "

 

به یکی از دوستان زنگ زده بودم که اطلاع بدهم که  زمان را  اشتباهی درج کرده اند و بیخود از آن سر شهر نیاید پائین و خوشبختانه خواب بود و تماس گرفت و خبر دادیم و آمد و باتفاق هم رفتیم مسجد ... خلاصه اینکه در یک بعد از ظهر شلوغِ پنجشنبه ای 4 فقره مجلس ختم پاس کردیم !!

 

برنامه ی آخر شب ، کمی قدم زدن در " لاله پارک " بود و ... البته بهمراه چند شکار زیبا !!

 

 

قسمت بالای عکس آدم را یاد فیلم پرندگان ، کار آلفرد هیچکاک  می اندازد و قسمت پائین کریدور فیلم های رومی !!! و در کل برخی فروشگاهها این مثل را یاد آدم می اندازند " ظرف زرینی که در او سرکه است !! " با یک نماسازی بسیار شیک و گرانقیمت ، چند تا جنس بنجل را به مردم فروختن و هزینه ی این ساخت و ساز بیخود را از جیب مردم دزدیدن !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد