یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دیشب و یک تجدید خاطره ...

 

۲۸ سال پیش ، شاید 14 - 15 سال بیشتر نداشتم !! یک روز توی محله پچ پچ افتاد که امشب همه جمع می شوند توی محله دباغخانه و ساعت 20 دسته ی شاه حسین گویان راه می اندازند !! خبر بهمین اندازه بود و کسی خبر نداشت چه کسی متولی است و سر و ته قضیه معلوم نبود ... 

 

 آن روزها چند سالی از انقلاب می گذشت و دسته های شاه حسین گو که در زمان شاه توی کوچه ها و مخفیانه عمل می کردند کم کم پایشان به خیابان باز شده بود و از طرفی جنگ شروع شده بود و کسی جلودار پیشرفت ناجور این حرکت ها نبود !! در طول یکی دو سال که پای اینها به خیابان باز شده بود افراط و تفریط ها شدیدا توی چشم می زد ، حرکت چراغ ها و صدای کر کننده طبل ها که هر محرم بزرگتر و بزرگتر می شدند ، و کم کم تبدیل به یک کارناوال خیابانی برای چشم و ابرو آمدن گردن کلفت های محله ها شده بود ، یک عده هم از این رهگذر برای اسم در کردن بنام مداح و ... استفاده می کردند و بازار چشم چرانی هم مثل همیشه براه بود !! اصلا یک عده از بانوان محترم و جوان های شهر برای همین از خانه بیرون می زدند و برای خودش عالمی شده بود ... 

 

از ساعت 19 مردم دو تا دو تا ، تنها ، دسته جمعی از هر طرف راه افتاده بودند بطرف محلی که گفته شده بود ... سر قرار نه خبری از طبل و نقاره بود و نه چراغ مهتابی های مرسوم در سایر دستجات خیابانی !! خلاصه اینکه چند نفری داشتند چند تا بلند گو را بهم وصل می کردند ، همه ی وسایل عبارت بود از 7 - 8 تا بلندگو و چند حلقه کابل ( شاید هم زیاده بنظر می رسیدند !! )  

 

خلاصه اینکه ازدحام مردم سر ساعت مقرر بقدری شد که محله به حد انفجار رسیده بود ، گفتند تا اوضاع بهم نریخته کار را شروع بکنند ... بانیان این مراسم زنجیرزنان قاسمیه بودند ... دسته بسته شد و خیلی آرام راه افتاد ، شاید هیچکس در خواب هم نمی توانست تصوری از این حرکت خودجوش داشته باشد ، با چند بیت دسته راه افتاد و هی بزرگتر و بزرگتر شد ، اصلا کسی بفکر این نبود که نفر چندم از اول است یا از آخر ...... شاه حسین گوها بتدریج وارد خیابان شدند و مردم کوچه و خیابان باز چشمان از حدقه درآمده هنوز منتظر بودند تا ته این صف دیده شود ، ولی انگار از وسط صف هی آدم اضافه می شد بطوریکه ابتدای صف سربالایی خیابان را رفت و به خیابان ثقةالاسام رسید و هنوز ته صف معلوم نبود ... این حرکت خیلی خوشآیند مردم واقع شده بود ، چون نه زرق و برق دیگر دستجات را داشت و نه صدای کر کننده طبل ها و چارچرخی هایی که چراغ را حمل بکند ، هر وقت خیابان شلوغ می شد آرام توی پیاده رو می پیچید و به راهش ادامه می داد ... 

 

سه راه شمس تبریزی ، محل تلاقی دو محله ی بزرگ شتربان و سرخاب ، در این چند سال توسط چند دسته ی شاه حسین گو قرق می شد و هر سال بین آنها درگیری بوجود می آمد ، اصلا عده ای برای همین دعواها می آمدند و در دسته ها شرکت می کردند و برای همین همیشه چند نفر که اول دسته حرکت می کردند غالبا سابقه دار ، بزن بهادر و کسانی بودند که به بدنامی مشهور بودند ؛ این کار برای کسانی که بنحوی با این عزاداری ها مخالف بودند تبدیل به بهانه شده بود و غالبا می گفتند : " شرکت کننده های این عزاداری ها معلوم هست که کیا هستند ، مثلا فلانی که اول فلان دسته می ایستد نصف عمرش را زندان بوده ، فلانی چند تا پرونده فساد اخلاقی دارد و .... "  

 

خلاصه اینکه در حالیکه خیلی ها حواس شان به صدای طبل و نی و نوحه ی دسته های وسط میدان بودند ، مردمی که توی پیاده رو بودند دیدند یک دسته ی جدید بدون شمشیر و طبل و چراغ آرام دارد میدان را دور می زند ، حرکت خیلی خاصی بود و انگار از قبل می دانستند و برایش برنامه چیده بودند ، شاه حسین گوها خیلی آرام همه ی تقاطع را دور گرفتند و همه در محاصره افتادند ، هیچ امیدی هم نبود چون هنوز ادامه دسته داشت می آمد !!! بعد بهمان آرامی که آمده بود سه راه ( البته چند سالی بود که چهارراه شده بود ، ولی تا امروز که چهارراه شدنش 40 ساله شده است بعنوان سه راه شناخته می شود !!! ) را ترک کرد و جلوی مسجد حاج کاظم ( در حالیکه هنوز انتهایش نرسیده بود !! ) مجبور به ختم شد ... خاطره ای که هیچگاه فراموش شدنی نبوده و نیست !!  

 

و صدها مطلب و خاطره ی دیگر ...

  

...

دیشب بعد از 28 سال ، حوالی ساعت 12 از خانه خارج شدم و یک مسیر طولانی را توی محله دور زدم و از داخل کوچه و پسکوچه هایی که سال ها بود از آنها عبور نکرده بودم خودم را به جایی رساندم که حالا شاه حسین گویان شتربان از آنجا حرکت خود را آغاز می کنند ، خیلی جاها ساعت 11 کار را تمام می کنند ولی اینجا زمان فرق می کند ، ساعت 12 هنوز بلندگوها روی زمین بود و مردم دسته دسته داشتند می آمدند ، شاید زمانی تبدیل به یکی از جاذبه های دیدنی شهر بشود ، کارناوال عزایی که شهرتش همه ی شهر را گرفته است و همه بی هیچ  قصد و غرضی عظمت و سادگی اش را بعد از 28 سال هنوز ستایش می کنند ... کمی بالاتر ایستادم ، جای خلوتی بود ، قیافه ی مسن ها برایم آشنا بود و جوان ها شاید آن زمان بچه تر از این بودند که دیده باشم !! خیلی ها هم مرا می دیدند ، شاید تعجب می کردند که آنجا بودم ، بچه های محل ، دوستان دور و نزدیک ... 

 

دسته راه افتاد ، و همانطور بزرگتر و بزرگتر می شد ، خیلی ها در این جا غریب بودند چون از طرز نگاه و حرف زدنشان معلوم بود ، برای تماشا آمده بودند !! قیافه ی خیلی ها آنقدر شکسته و پیر شده بود که از دور بچشم می زد ... بچه هایی که آن روزها وسط حرکت می کردند و کابل بلندگوها را توی دست می گرفتند که روی زمین کشیده نشود ؛ حالا مداح شده بودند و چه حسی هم داشتند ...

 

حوالی ساعت 1 بود که من راهم را بطرف خانه کج کردم ... 

 

=== 

 

سایت رسمی هیئت قاسمیه شتربان ( دوه چی )  

 

 

  

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد