یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

عیادت و زیارت !!

 

چند روز پیش باتفاق برادرم رفتیم به بازارچه معروف کاه فروشان تبریز ( سامان میدانی !! ) زمان های کمی دورتر بسیاری از کاروانسراهای این منطقه محلی برای اتراق و نیز ترمینال محلی برای روستاهای اطراف تبریز بود !! و کمی دورتر که برویم بارانداز کاروان های شتری بود که به بازار تبریز بار می آوردند و از همین منطقه یکی از ورودی های بزرگ بازار تبریز آغاز می شد بنام دوه چی بازاری ( بازار شتربان ! )

 

 

 

بعدها این منطقه تبدیل شد به بورس چوبفروشان (!) و حالا در همین راستا یراق آلات ، مصالح ساختمانی  و کارگاههای برش ام دی اف و ... هم اضافه شده است !! البته بقایای کاروانسراهای مخروبه هنوز موجود است و وراث خیلی از آنها در اروپا و آمریکا تشریف دارند و فعلا در حوزه مدیریت شهری نه نیازی به تغییر دکور منطقه احساس می شود و نه تفکری به غلیان آمده است !!

 

سری به یکی دو فقره از این چوبفروش ها زدیم و مقداری چوب خریدیم برای چوب فرش کردن روی تخت ها تا در حیاط خانه بگذارند و از تابستان و خنکای سایه درختان لذت وافر ببرند و احیانا ما هم مهمان برویم و آنجا خوش بحال بشویم !! و بعد آنها را در محل دیگری باندازه ی دلخواه برش دادیم و بهمراه خود بردیم ...

 

حوالی منطقه ی داغ ظهر بود که داشتیم چوبها را روی تخت می گذاشتیم و کله مان داغ کرده بود ، انگار مهمان ها پشت در بودند و ما برای اتمام کار عجله داشتیم !! کارمان که تمام شد خبر رسید که همسایه زنگ زده بود به خانه شان و خواسته  بودند تا برادرزاده برود و از گلهای حیاط شان عکس بگیرد !! این فقره همسایه که برادرم دارد در سالهای کمی دورتر بهمراه ما در تورهای طبیعت گردی شرکت می کرد و خاطرات زیادی باهم داشتیم و خبر داشتم که در دو سال گذشته با دو فقره بیماری ، زمینگیر شده بود !! برای همین بهمراه برادرزاده عزم دیدار کرده و راه افتادیم !! البته همسایه دیوار به دیوار تشریف داشتند !!

 

موقع ورود برادرزاده خبر داد که عمو هم آمده تا حاج آقا را ببیند !! یک حیاط بزرگ که از زمان بیماری حاج آقا دست نخورده مانده بود و بیشتر شبیه بیشه زار شده بود !! حاج آقا در اتاق بالایی بود و نمی توانست از تخت پائین بیاید و برای همین بعد از چند عکس زیارتی که از حیاط خانه گرفتم (!) رفتم بالا و عیادت را بجا آوردم ... البته یکی دوبار زنگ زده بودند و وقتی ما رسیدیم شکوه داشتند که برادرزاده دیرمانده است و گلها پژمریده اند !!



http://s5.picofile.com/file/8362597942/IMG_20190602_145041.png

 

http://s3.picofile.com/file/8362598368/IMG_20190602_145028.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8362598042/IMG_20190602_145231.jpg

 

یک خانه قدیمی و بزرگ ، با حیاطی بزرگتر ، و البته با یک تنهایی بسیار بزرگتر !!! ( تنها پسر خانه بعد از ازدواج (!) و راه نیامدن همسر با مادر و پدرش به تهران رفته و ساکن شده است و این دو در سن بالا با تنهایی دارند ادامه حیات می دهند و چه مقدار مال و املاک که برای این دردانه می ماند (!) که اگر دور بریزندو یا وقف بکنند،  بسیار بجاتر می شود !!!

 

موقع ورود به اتاق ، بلند شد و با هم روبوسی کردیم !! درخشش چشمانش نشان می داد که مرا می شناسد ولی مغزش اجازه نمی داد خوب بجا بیاورد !!! بعد از یک دوره بیماری زونا ، بلافاصله سکته مغزی به سراغش آمده بود و او را زمینگیر کرده بود و نه ماه در تختخواب بود و تازه بلند شده بود و به کمک فیزیوتراپ کمی راه افتاده بود و می گفت که هرروز حدود بیست بار اتاق را این طرف و آن طرف می رود !! حاج خانم چند دقیقه یکبار می پرسید : " حاج آقا ، ایشان را بجا می آوری !؟ " و او می گفت : " آره بابا ، انگار همین دیروز از جلوی چشمم کنار رفته است ، فقط اسمش را نمی توانم روی قیافه اش بنشانم !! " و برای همین اسم برخی از دوستان قدیمی و همراه را می آورد و از آنها می پرسید و وقتی می دید که دارم جواب می دهم می دانست که او نیستم !! داشت بنوعی حافظه اش را بازخوانی می کرد ... تا اینکه پرسید : " یکی هم بود که خیلی با سعید آقا دوست بود و همیشه باهم بودند !؟ " ( منظورش از سعید آقا ، آن یکی دادو بود !! ) گفتم : " دقیقا همان یک نفر خود من هستم دیگر !! "

 

نیم ساعتی نشستیم و خیلی خوش گذشت ، هم برای من و هم برای او که یکی دو سالی را خانه نشین شده بود !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد