یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چرت نوشت ...

این چند روز اخیر شدیدا در حال افزودن کالری غیر ضروری هستم ، تقریبا هر شب با دوستان سر سفره های رنگین تشریف دارم ... جایی نوشته بود ، صبحانه را خودت بخور ، ناهار را با دوستت بخور ، شام را بده به دشمن ات !!

من صبحانه و ناهار را باتفاق گربه هایم می خورم ، شام را باتفاق دوستانم !! یک جای این معادله با جملات بالایی همخوانی ندارد ... زندگی ماشینی تنها فرصتی که برای باهم بودن می دهد شب است و هر کاری می کنیم رنگین ترین قسمت سفره به وقت شام می خورد !!!

سه شب پیش شام مفصلی در خانه ی یکی از دوستان تشریف داشتیم ... دو شب پیش باتفاق دوستان رفته بودیم باغ برای شام آنجا هم یک شام مفصل دشمن شکن خوردیم ... دیروز برایمان روز کاری بود و تعطیلی روز جمعه را با شنبه جابجا کرده بودند ، یکی از دوستان تماس گرفت و برای شام دعوت کرد ، اول شب باتفاق رفتیم سر قرار و بقیه هم آمدند و در جوار دوستان کم مصرف که بجای خوردن غذا کارشان شبیه نوک زدن به غذا است ، یک هنرنمایی کردم در حد بالا رفتن فیل از نردبان !!! بعد باتفاق رفتیم کافی شاپ هتل شاهگلی و در کنار گوش دادن به صحبت دوستان ( لابد دلیل دارد که من زیاد حرف نمی زدم !! ) یک بستنی جانانه نوش جان کردم اینهوار .............

======

فعلا تنها مشکل من در کارخانه این گربه ی سیاه شلوغ است ، هر وقت برای نوشتن چیزی به اتاقم مراجعه می کنم بهمراه من می آید و دقیقا روی کاغذ می خوابد و خودکار را از دستم گرفته نمی گذارد چیزی بنویسم ... فعلا تنها یادگار خجه بانو همین فقره است و دقیقا کارهای مادرش را تکرار می کند !!



======

در سالی که گذشت باندازه ی تمام سالهای که در کارخانه هستم از من عکس گرفته اند ، برای همین با معضل کمبود عکس روبرو شده بودم ... با این امکانات عصر جدید چه کارها که نمی شود کرد !! یک عکس روی گوشی ام داشتم ، در قطع 3*4 درآورده فرستادم برای یک جایی تا برایم روی یک صفحه پرینت رنگی بگیرند ، در کمتر از یک روز 36 فقره عکس برایم آمد ، حالا گذاشته ام توی کشوی میزم منتظرم یکی دهان باز بکند برای عکس و زود تقدیم بکنم ...



======

دیروز جمعه بود و رفته بودم سرکار ، برگشتنی خیابان ها یک جور دیگر دیده می شدند ، امروز شنبه است و نرفته ام سرکار و زندگی یک جور دیگر شده است !!

 صبح توی رختخوابم داشتم صدای حیاط مدرسه ای که بالای سرمان هست را گوش می دادم ، خیلی وقت بود که چنین صدایی نشنیده بودم ، چقدر هم چسبید !!

در حیاط قبلی که بودیم یک مدرسه در 100متری جنوب غرب مان قرار داشت ، حالا یک مدرسه در 100 متری شمال شرق مان قرار دارد ... تازه بین این دو مدرسه بیشتر از 100 متر فاصله وجود ندارد !!!

نظرات 2 + ارسال نظر
تک برگ شنبه 21 بهمن 1391 ساعت 12:06

شکلک دهان باز ندارد دادو، شاید چون چشم باز کفایت می کند، چشمان ما هم که عینک دارد، باز و بسته اش به جایی نمی خورد. دادو من عکست را می خواهم چه کار؟ خودت باش، عصری گرگ و میش، بارانی و بادی باشد، قدم بزنیم و صدای خرچ خرچ خاک و شن روی زمین را زیر کفش های مردانه گوش دهیم. گوش دهیم به -بقول خودت- به سکوت مردانه هم.
چقدر مرددار شد این نظر. این روزها مرد یک دانه اش هم جای بحث دارد چه برسد به مردانش

مردها را این روز به قیمت خوبی می خرند !! نه برای استفاده در شبیه سازی (!!) بلکه برای گذاشتن در موزه تا هم جلوی چشم باشد و هم آرام آرام بپوسد برود کنار دایناسورها در تاریخ جا خوش کند !!!

همطاف یلنیز شنبه 21 بهمن 1391 ساعت 14:36 http://fazeinali.blogfa.com/

.
.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد