یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

زور نوشت ...

دیروز چند تا کار کوچک و بزرگ داشتم برای همین ظهر از کارخانه باید خارج می شدم !! تمام کارهایم را ردیف کرده سفارشات مربوط به گربه ها را دادم و راهی شدم ...

اول باید به یک مجلس ختم می رفتم ، قرار بود با چند از همکاران که مل را بلد نبودند برویم ، برای همین منتظر تلفن شان ماندم و وقتی زنگ زدند چند دقیقه ای آنها را سرکار گذاشتم !! بعد که رسیدم دیدم معاون کارخانه هم همراه آنهاست !! 

===

بعد باید می رفتم سراغ نورفروش !!! ( هربار که به آنجا زنگ می زنم می پرسم : " آقا ، اونجا اداره ی نور است !!؟؟ " )تا ببینم ریموت نورمخفی را تعمیر کرده یا نه !! چند جای دیگر هم برای مراسم ختم رفتن زاپاس داشتم که نمی شد به آنها رسید !! هر کدام یک گوشه از شهر بودند و من پیاده !!

بعد از گرفتن ریموت ، در راه خانه از مقابل یک دفتر که برای کارهای دانشجویی تکثیر و ... می کند می گذشتم که هوس کردم داستان کابوس شیرین را بدهم از روی فلش چند نسخه برایم تکثیر بکنند !! 5 نسخه تکثیر بهمراه جلد بندی و ... خیلی هم خوب از آب درآمد !! از بس همه جا از گرانی حرف می زنند فکر کردم برای اینهمه کار کلی پول از من بگیرد ولی روی هم رفته برای 5 نسخه تکثیر و 7نسخه جلدبندی و ... 14هزار تومان خواست !! از من می پرسیدید 5هزار تومان هم شاگردونه می دادم ، البته اگر شاگرد توی مغازه داشت !! حالا این حرف را در کارخانه بزنم کلی تهمت بارم می کنند !!


به خانه که رسیدم ، ریموت را وصل کرده و کمی با نورها بازی کردم !! سرگرمی خوبی است ، ولی به فضای خانه ی ما همان نور سبز مناسب تر است ، بقول همسر دوستم مثل امام زاده ها می شود !! خانه باید استعداد داشته باشد ، با چهار تا نور که نمی شود هر جایی را دیسکو کرد !!

شب مهمان خانه ی دوستم بودم ، البته جای دیگری هم دعوت رسمی داشتم ، ولی آدم که مجبور نیست هر جایی برود !! کمی تخته بازی کردم و کمی حکم !!

===

یک ایمیلی داشتم که در این چند روز اخیر حداقل 65 بار از آن استفاده کرده ام !! ( از بس همه جا مردم در حال زار زدن هستند !! انگار همه شان بازاری تشریف دارند !! خاصیت حاجی بازاری ها این است که صد میلیون هم درآمد داشته باشند از زار زدن و نالیدن دست برنمی دارند !! )

از یک فرانسوی ( انگار !! ) منقول است که :

زمانی که به مدرسه رفتم از من پرسیدند: وقتی بزرگ شدی ، می خواهی چه کاره بشوی؟ من پاسخ دادم :  خوشحال !! ، آنها به من گفتند: مفهوم پرسش را متوجه نشدم و من به آنها گفتم : "  این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشدید "


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد