یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شوت !!

 

دیروز وقتی از کارخانه برگشتم با آبگوشت ویژه برای شام مواجه شدم ، زیاد دور و برم را نگاه نکردم و فقط ظرف نان را نگاه کردم و تعدادی نان لواش در آن بود ، برای همین هوس کردم بروم سر خیابان تا دو فقره نان سنگک بگیرم !! آبگوشتی که مخصوص من بار گذاشت شده باشد را با بیسکویت هم می شود خورد !!!

  

سر راهم یک آدرس دادم از نوع پیچیده اش ، تازه طرف بعد از هفت هشت بار پیچیدن به راست و چپ باید دوباره آدرس را می پرسید ، برخی ها بجای اینکه اول آدرس را بپرسند ، تا حد ممکن گم می شوند و بعد دنبال آدرس پرسیدن می روند !!


کمی بعد دو تا پیرزن را دیدم که دنبال کسی بودند تا برایشان از خودپرداز پول بگیرد ، کار آنها را هم راه انداختم ، پیرزن ها دعاهای جانانه ای می کنند و همیشه نکات ویژه ای را درنظر می گیرند ... یک دعایی هم نثار رئیس جمهور قبلی کردند از بابت یارانه ی نقدی ... با خودم فکر کردم حالا اگر دوکی جان این جا بود و برایشان از کلید و تدبیر حرف می زد و یا وزیر نفت اش از کمر دردی که بابت پرداخت یارانه دچارش شده است قصه می گفت می شد در جوابش گفت : " سرکه ی نقد به از حلوای نسیه !! " ، وعده های دولت جدید نه از نوع سر خرمنی که از نوع ته خرمنی هم نیست  !!!


توی صف نان ایستادم ، خیلی وقت است که از این کارها نمی کنم ، من نان را صبح موقع رفتن به کارخانه می خرم و آن موقع هم غالبا کسی نیست و پول بده و نانت را بردار و برو می باشد ... سه نفر بیشتر نبودیم ، شاطر خان یک لیوان چایی بزرگ برداشت تا بخورد ، بغل دستی من گفت : " خدا بدادشان برسد توی این گرما و جلوی این تنور داغ چه می کشند !؟ " گفتم : " بله کارشان سخت و طاقت فرساست ولی این چایی خوردن معنی دیگری دارد ، درست است من سالهاست دغدغه توی صف ماندن ندارم ولی این رفتار را از قدیم می شناسم ... " کمی که شاطر خان زیادی چایی خوردن را کش داد نفرات پشت سر ما به 10 - 15 نفر رسید ، بعد نانوای جوان داد زد : " اگر کسی عجله دارد ، این نان هایی که به دیوار زده ام مال یک ساعت پیش است بدهم تا ببرد !! " چند نفری که ته صف بودند چندتایی از انها را گرفتند و رفتند ... به همان فرد گفتم : " حالا فهمیدی که آن چایی برای رفع تشنگی نبود ، نانوا که شغل دم دستی است ... ما حالا مار خورده و اژدها شده ایم ، پشت خنده های ملیح رئیس جمهور را هم می خوانیم !! "

 

یکی از نفرات پشت سری به من نزدیک شد و خوش و بش گرمی را شروع کرد ، بدون کوچکترین تردیدی نمی شناختمش ... بعد از خوش و بش یکسری حرف زد که متوجه منظورش نشدم و بلافاصله رفت در مورد کفتری که سر سال ، توی روزهای عید ،  توی حیاط شان افتاده بود حرف زد ؛ منهم داشتم مثل مستشار " قهوه تلخ " نگاه می کردم و اینکه چطور شد که مرد و هنوز دارم زور می زنم تا نام آن نوع کفتر یادم بیاید که نمی آید ... و بعد اینکه یک نفر را دیده بود و به او گفته بود وقتی به کفتر غذای خانگی می دهی باید توی غذایش ماسه بریزی تا باعث بشود غذا در سنگدانش تلنبار نشود و رد بشود و ...


بغل دستی ام که مرا می شناخت برایم چشم و ابرو آمد که می شناسی اش ؟ من هم بهمان روش گفتم که نه ... ، نان ها را برداشتم و بعداز خداحافظی با آن کفترباز خارج شدم ، با خودم فکر می کردم درست است که نمی شناختم اش ولی حداقل یک چیزهایی در مورد کفتربازی یاد گرفتم !!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد